Saturday 20 December 2014

وایبر در هفتادسالگی

حدود ده سال پیش بود که بانو تصمیم گرفت کامپیوتر یاد بگیرد. دلیلش را نمی دانم اما فکر می کنم این بخشی از فرآیند عقب نماندن از قافله بود. حالا این قافله هرچه می خواهد باشد. یک روز ظهر موقع ناهار تصمیمش را اعلام کرد که می خواهد برود کلاس کامپیوتر. روز بعدش هم رفت اسم نوشت. آنها هم نامردی نکردند و چند ترم اول از تاریخچه کامپیوتر و نسل اول و چراغ و لامپ برایشان گفتند تا بالاخره رسیدند به کارکردن با اینترنت.بانو خیلی ریشه ای آموزش داده شد که سیستم عامل داس چیست اما چیزی که یاد گرفت ای میل زدن بود که شد سرگرمی اصلی اش.
 تقریبا هم زمان با او کوچکترین خواهر مادر خودم، میم، هم شروع کرد به کار کردن با کامپیوتر. میم حدود ده سالی از بانو کوچکتر است و دو دختر همسن و سال من دارد. برخلاف بانو، میم با دخترهایش رودربایستی نداشت و کامپیوتر را از آنها یادگرفت. چون سرگرمی مورد علاقه دخترها چت روم بود، از اینترنت میم فقط چت رومها را می شناخت. آنموقع داشتند کارهای مهاجرتشان به کانادا را می کردند. پس میم عضو چت روم شد و با انگلیسی دست و پا شکسته شروع کرد به چت کرد با این و آن. خوب اگر منتظرید از اینجای قصه بگویم که خاله ام با مردی در چت روم آشنا شد و طلاق گرفت و بعد هم مثل رمان سقوط یک فرشته بدبخت شد متاسفانه اشتباه می کنید. میم با چند آقا در چت روم آشنا شد و کم و بیش با آنها چت می کرد اما خوب اتفاقهای زندگی امانش نداد که وارد فازهای دیگری بشود. همان وقتها بود که دختربزرگترش تصادف کرد و از دوپا فلج شد. بعد هم تمام خانواده مهاجرت کردند به کانادا. تا شش هفت سال اولی که مهاجرت کرده بودند خبر زیادی از آنها نداشتم ولی خوب حدس می زنم عادت استفاده از ای میل را در همین مدت پرورش داده باشد چون که به هرحال این هم بخشی از زندگی آمریکای شمالی است.
در این مدت اما بانو به ای میل اعتیاد پیدا کرد. از اینهایی شده بود که روزی ده تا ای میل با ربط و بی ربط می زنند. کاری که نداشت تمام بعد از ظهرها می نشست پای کامپیوتر و ای میل می زد از اشعار شاملو گرفته تا خواص سبزیجات. دوران جنبش سبزکه شد ای میلهایش شدند نود درصد مرتبط با اخبار جنبش یا بی کفایتی سران ممکلت و ده درصد هم باقی قضایا. احساس می کرد اینطوری دارد تعهدش را به جنبش نشان می دهد. یک ای میل هم ساخته بود با اسم جعلی  که به طرز جالب و معنی داری با اسم پدر من مشابهت داشت و ای میلهای به قول خودش سیاسی را از آن می فرستاد. برای این کار هم طبقه بندی داشت. مثلا برای من این ای میلها را نمی فرستاد لابد چون فکر می کرد در دانشگاه ای میلم را کنترل می کنند اما برای کاوه می فرستاد و بعد هم تلفنی چک می کرد که خوانده باشد. لیست کسانی که برایشان ای میل می فرستاد هرروز درازتر می شد، حتی در یک مقطعی میم و شوهرش هم در لیست بودند. خبررسانی مهم بود چه فرق می کرد کی باشد و کجا. در این مدت یادگرفت با اسکایپ کار کند، ای دی فیس بوک باز کرد. مدام با گوگل تاک سروکله می زد و خلاصه نرم افزارهای جدید را امتحان می کرد.
نمی دانم افول ماجرا دقیقا از کی بود اما قیافه دمغش خوب یادم هست وقتی فهمید که شوهرمیم بلاکش کرده و ای میلهایش برگشت می خورد. لیستش را کوچک ترو کوچکتر کرد. در اسکایپ اینویزیبل می رفت وکل مراودات اینترنتی اش محدود شد به فامیل درجه یکش. هرچه حرف از جنبش سبز کم می شد آتش بانو هم سردتر می شد. انتخابات روحانی که شد دیگر آن ای میلهای اتشین کلا قطع شد. نه اینکه مخالف باشد شاید فکر می کرد پیامش را رسانده یا به قول خودش آردش را بیخته و الکش را آویخته. میم هم دو سالی هست با من قهر است و دیگر خبری ازش ندارم.
دیروز صبح زنگ زدم ایران. گفت پدر برای سالگرد ازدواجشان و تولدش که نزدیک است کادو یک ای فون شش خریده و بعد دیدم من را در وایبر اد کرده و حتی چندتا گروه درست کرده و من را هم عضو کرده است. حالا برای اینک نصفه شب از صدای مسیج وایبرم بیدار نشوم شبها باید وای فای موبایلم را ببندم.  نه اینکه دلم برای سیل ای میلهایش تنگ شود اما خوشحالم. گفتم شاید حالا وایبر بتواند در هفتادسالگی شور و شوقی برایش درست کند. چون دوباره زندگی اش خیلی حوصله سربر شده.

   

Sunday 16 November 2014

یک روز مثل هر روز

از همان لحظه اول که روبه رویم می نشینند اضطراب را می توانم در چشمهایشان ببینم. بیشترشان تازه رسیده اند و هنوز خستگی سفر و خوابیدن در متلهای درجه سه از بدنشان بیرون نرفته است. یک عده دیگر هم از این همه پیچ و خم اداری برای گرفتن حقشان خسته اند. دو، سه سال دویده اند و آخرش هیچی. تک و توک هم در معرض دیپورت شدن به کشورشان هستند.
دارم یاد می گیرم رابطه ام را با موکل درست کنم. چه چیزهایی را باید بگویم و چه چیزهایی را نباید بگویم. کی با انها مهربان باشم و کی بهشان بفهمانم که دارند زیاده روی می کنند. کار خیلی سختی است یک ماه اول یادگرفتم چطور با یک پرونده پر از کاغذ کنار بیایم ولی از حالا به بعد تماما باید یادبگیرم چطور هم به موکلم کمک کنم و هم بتوانم  کنترلش کنم. این یکی از اولی خیلی سخت تر است.   
همه شان فکرمی کنند که قدرت مافوق بشری دارم. یک عصای جادو که همه چیز را مرتب می کند. از من می خواهند که بهترین وکیل دفتر را به آنها بدهم، آخر من چه کاره ام، رییس، مدیرکل. تمام قدرت من در این است که قصه شان را با آب و تاب بیشتری برای رییسم تعریف کنم تآ انها را به یک دفتر بی سروصاحب شوت نکند. تا قبول کند که همینجا کارشان را انجام دهیم.
گاهی فکر می کنم وکالت یک شغل بدون تشکر است. اگر پرونده را ببری که وظیفه ات بوده و اگر ببازی متهمی به کم کاری وبی سوادی و پول مفت گرفتن.در حالیکه خیلی وقتها بردن و باختن پرونده اصلا به وکیل مربوط نیست، بیشتر به وقایع و مدارک مربوط است و اشتباهاتی که خود فرد انجام می دهد.

اما لذتی دارد هرروز یک عالمه آدم جدید دیدن رنگهای مختلف، لهجه های عجیب، قصه های غریب که بعضی را باورمی کنی و بعضی نه. یکی شکنجه شده، یکی همجنس گراست، یکی در کشور اسلامی بدون ازدواج حامله شده، یکی هم دروغگوست. خوبی رابطه وکیل و موکل همین رازداری است. مثلا به نفر دوم نمی توانی بگویی "جداَ از فلانی در کشورت می ترسی، می دانی برادرش الان موکل همین دفتر است." 

Saturday 1 November 2014

بیک جان

وقتی هنوز دوران گل پری جون و گنج قارون بود عمو و عمه من که حالا حدود پنجاه و شصت ساله اند بچه بودند و مثل اکثر بچه های آن موقع عاشق و شیفته فیلم فارسی. اما برعکس اکثر خانمها که پنهانی و دوراز چشم حاج آقا طرفدار چشم و آبروی مشکین آقای فردین بودند، عمو و عمه جان از بیک ایمانوردی خوششان میامده. ولی خوب هر فیلمی که آن موقع در سینمای ایران می ساختند فردین نقش اول بود و بیک نقش دوم. بچه ها که هرچه صبرمی کنند می بینند خبری از فیلمی نمی شود که در آن بیک نقش اول خیلی باحالتری از فردین باشد تصمیم می گیرند برای بیک یک نامه بنویسند و خودشان به این کار نشویقش کنند. متن نامه یک همچین چیزی بوده : «بیک جان، ما که می دانیم تو از فردین زوری(به لهجه خراسانی، یعنی پر زورتری)! لطفا به خاطر دل ما هم که شده یک بار در یک فیلم با فردین کشتی بگیر و حسابی کتکش بزن تا دل ما هم خنک شود.»

حالا دلم می خواهد من هم یک نامه بنویسم  بفرستم خیابان پاستور با همچین متنی :«حسن جان، ما که می دانیم تو از آن طرفیها زوری، لطفا یک بار  هم که شده زمینشان بزن که این دل ما هم خنک شود.»

Saturday 18 October 2014

بیشتر و بیشتر

دوهفته ای می شود که کار جدید را شروع کرده ام. دیروز اولین حقوقم را گرفتم وآن موقع بود که احساس کردم حالا حالاها می توانم به این کار ادامه بدهم. در کل موقعیت عجیبی است چون تمام وقت مجبوری با گروهی از آدمها کار کنی که معمولا در جامعه کسی نمی بیندشان.
غیر منتظره ترین تلفن را وقتی گرفتم که جمعه عصر داشتم وسایلم را جمع می کردم بیایم خانه. یک نفر از زندان زنگ می زد و می خواست با من حرفهای آنچنانی بزند. برای یک لحظه خشک شدم. هنوز در حال و هوای کار قبلی ام بودم وزیادی جو مشتری مداری من را گرفته بود برایش توضیح دادم که اینجا دفتر حقوقی است. اما طرف خیلی مصمم بود که الان راهنمایی حقوقی احتیاج ندارد. همکارم که متوجه شد گفت فوری تلفن را قطع کن دیگر هم جوابش را نده. بعدا فهمیدم تمام خانمهای دفتر ما یک بار مورد لطف این آقا قرار گرفته اند.
هر روز در هفته گذشته را با خانمی از هلند حرف زدم که پاسپورت هلندی داشت و می خواست بیاید کانادا پناهنده بشود چون شوهرش اذیتش می کند. هرچه می گفتم  خانم راه حل شما مشاوره است ودولت  کانادا اصلا به همچین مساله ای رسیدگی نمی کند در گوشش نمی رفت. تطبیق دادن توقعات کامیونیتی های مختلف با هم گاهی کار واقعا سختی است.
هر روز مجبورمی شدم مدارک را قبل از فرستادن به دادگاه صدبار مرور کنم و هربار از آن یک غلطی در می آوردم . آخرهای کار می خواستم گریه کنم. از خودم واقعا ناامید شدم. اما متوجه شدم تمام این مدت با همه سختی هاش، عصر با لبخند از در دفتر میام بیرون.
اما بشنوید از آن طرف ماجرا که از همین حالا رده سنی بالای شصت سال خانواده در گوشم می خوانند زیادی به این کارها و اداها دل نبندی که تویش نان نیست. نان فقط در تجارت و بازرگانی است و لاغیر. هرگونه نشانه شادمانی من از رضایت همکار و موکل با نگاه خفت و گوشه چشم حقارت سرکوب می شود. هرچه هم می گویم من از این دو رشته متنفرم و اصلا حقوق تجارت سرم نمی شود به خرجشان نمی رود. به روش دوران تین ایجری که می خواستند دوست دختر دوست پسرها را به زور با قطع کردن تلفن و زندانی کردن دختر در خانه از هم جدا کنند دارند سعی می کنند امید من را هم نسبت به این دفتر ناامید کنند. حالا ما که از اول عقدمان موقت بود و برای این کار قرارمان با کارفرمای عزیز سه ماهه بود اما این خویشاوندان دلسوز، اصلا فکر هم نمی کنند که بابا شاید من هم یک چیزی می فهمم. مدام نصیحت می کنند و بی خبر از اینکه هرچی ما میریم پیشتر وپیشتر من دوستش دارم بیشتر و بیشتر.




Saturday 4 October 2014

دوران انتقال

یک کار کوتاه مدت گرفته ام. کل مدتش سه ماه است و واقعا بیشتر برایم مثل یک امتحان است. امتحان اینکه آیا می توانم واقعا با زندانی ها، پناهنده ها ، دیوانه ها کار کنم یا نه. تا قبل از این شاید نگاهم به این کارها خیلی توریستی بود. ژست ایثار و اینکه من زیاد به پول اهمیتی نمی دهم و حاضرم به خاطر بشریت چقدر فداکاری کنم عکسی است که خیلی از ما می خواهیم بگیریم و بگذاریم جلوی چشم بقیه . دقیقا هم نمی دانم گرفتن این ژست در یک جامعه سرمایه داری چقدر تصمیم درستی است. به هرحال، این سه ماه کمک می کند بفهمم که این کاره هستم یا نه. کار کردن با این افراد انقدرها هم اسان نیست و بعد سرنوشت یک ادم کاملا در دستان توست. اگر نامه هایشان دیر فرستاده شود، اگر در حرفهایشان تناقض باشد، اگر نادانسته و به اشتباه به چیزی اعتراف کنند که نباید درباره اش می گفتند. تمام اینها به کنار ناآگاهیشان نسبت به شرایط و اینکه گاهی نه تنها همکاری نمی کنند که باعث می شوند کارها خرابتر شود، صبر ایوب می خواهد و دل شیر که به قول افشین قطبی هی نشانش بدهی. نمی دانم تصمیم من آخر این سه ماه چه خواهد بود اما فقط می دانم که هر روز صبح با خودم خواهم گفت که خدایا کمک کن که  اشتباهی نکنم که نشه جمعش کرد ، خدایا مواظب باش که به زندگی کس دیگه ای گند نزنم. 

Monday 8 September 2014

و ناگهان همه چیز برایش روشن شد

هر چه می خواهم درباره این ویدیو بنویسم، احساس می کنم کم است. با خودم فکر می کنم چندباردرزندگی ما چنین لحظاتی پیش می آید. چهره بچه را ببینید در آن لحظه کشف! وقتی که می فهمد زندگی فقط همان شکل آشنایی که به آن عادت دارد نیست.

http://www.youtube.com/watch?v=uR2vJ95L5fU

Friday 5 September 2014

درباب پدر و مادر علم حقوق ایران

چند روز پیش پدر علم حقوق در ایران، دکتر امیرناصر کاتوزیان فوت کرد. من هیچوقت مستقیم شاگردشان نبودم و خوب مهمترین دلیلش هم رقابت شدید بین دانشگاه ما و دانشگاه تهران برسر برتری بود. دکتر کاتوزیان مرد محترمی بود، کارهای بزرگی در زندگی اش کرد و کتابهایی نوشت که اگر نخوانده باشی نمی توانی درسهای حقوق مدنی 1 تا 8 لیسانس را پاس کنی جه برسد به اینکه بخواهی وکیل شوی یا ادامه تحصیل بدهی. احترام ایشان واجب است و یادشان همیشه گرامی.
سه نفری که پیش نویس قانون اساسی را تهیه کردند، سه سرنوشت مختلف داشتند. حسن حبیبی، در دولت رفت و مدتها نقش اول کارتونهای روی جلد گل آقا بود. دکتر لاهیجی، که حالا در فرانسه زندگی می کند و فعال حقوق بشر است و دکتر کاتوزیان که در ایران ماند و به کار دانشگاهی مشغول شد. به نظرم اینکه حالا بعضی از مردم می خواهند حسابهای تغییرات در پیش نویس  قانون اساسی سی و چند سال پیش را با جنازه این استاد تسویه کنند شاید کمی ناعادلانه باشد.    
سالهای سال دکتر کاتوزیان مغضوب حکومت بود. گاهی نمی گذاشتند درس بدهد. خیلی سختی کشید مدتی به شکل پنهانی زندگی می کرد. همه اینها درست. اما یادمان باشد که وقتی دکتر کاتوزیان از دانشگاه تهران اخراج شد، مهدوی کنی او را برای کار به دانشگاه امام صادق دعوت کرد. دکتر مدتها استاد دانشگاه امام صادق ماند و اغلب حقوقدانهایی  که از این دانشگاه فارغ التحصیل  شدند می توانستند درسهای مدنی خودشان را با ایشان پاس کنند. یعنی در عمل در نظام حقوقی ما تعداد زیادی قاضی، استاد دانشگاه و آدم اطلاعاتی حقوق دان هستند که حداقل بین چهار تا هشت ترم با دکتر کاتوزیان درس داشته اند و استاد نتوانسته اخلاق و آزادگی که خودش از آن برخوردار و به آن شهره بود را به آنها بیاموزد.
حالا چند روزی است که تمام پیجهای حقوقی عزادارند و مدام در رثای استاد درگذشته شعر می نویسند. یک عده از حقوقدانان عزیز به سنت تغییر عکس فیس بوک برای زلزله و انتخابات، عکس فیس بوکشان را به یکی از عکسهای استاد تغییر داده اند. مدام هم وکلا و دکاتیر(جمع مکسر دکتر) به هم تسلیت می گویند که عجب غمی و این ضایعه باورنکردنی است.
دکتر کاتوزیان هشتاد و هفت ساله بود. اصولا آدمها در این سنین بالا بیمار می شوند و می میرند. این هم اتفاقی نیست که نشود باورش کرد. زندگی سخت هم که چیز جدیدی نیست. زندگی کردن در جامعه ای که فضای سیاسی بسته دارد سخت است. وقتی بخواهی خودت را بروز بدهی که کار صدبرابر سخت تر می شود. در اوایل دهه شصت که دکتر ممنوع التدریس بودند، خیلی آدمهای دیگر هم با قدرت دست به گریبان شدند. خیلیهایشان نتوانستند از دعوای با حکومت جان سالم به درببرند و زندانی شدند. حتی بسیاری اعدام شدند،چه برسد به اینکه دوباره به دانشگاه برگردند و سالهای سال تدریس کنند. دکتر کاتوزیان حقش بود که قدر ببیند و برصدر بشیند اما به عنوان یک انسان او هم یک آدم معمولی بود. از شانس زندگی طولانی برخوردار شد، سالهای سال درس داد و توانست به کاری بپردازد که عشقش بود. چند نفر در کل کره زمین این شانس را دارند که فقط یک هفته کاری را انجام بدهند که دوست دارند. ما هم باید خوشحال باشیم  آدمی که دوستش داشتیم به نسبت زندگی مناسبی داشت و یک مقدار هم به حقش رسید. این یعنی روی هم رفته  پدر علم حقوق ایران به نسبت شش ملیارد آدم دیگر روی کره زمین آدم خوش شانسی بوده.
اما حالا بیایید فکر کنیم اگر این علم حقوق مادری هم می داشت چه می شد؟ هرچند که سن و سالش به مادر یک نظام حقوقی صد ساله نمی خورد اگرانتخاب با من باشد می گویم به عنوان مثال مادرش می توانست خانم دکتر نسرین مهرا باشد. سالهای سال خانم دکترمهرا تنها استاد زن حقوق دانشگاه ما بود. در یکی از مردانه ترین رشته ها و محیط های کاری شق و رق راه می رفت، کار می کرد. درس می داد و با کسی راه نمی آمد. سخت گیر بود و از دانشجوهایش کار می کشید. نمره بی خود نمی داد. تمام مدت  پسرهای واخورده دانشگاه ازدواج نکرده بودنش، صاف راه رفتنش و بداخلاقی اش را با زشت ترین متلکهای جنسی ممکن مسخره می کردند. خانم دکتر مهرا یکی دو سال پیش در جلسه دفاع پایان نامه با دانشجویش دعوایش می شود و پسر جوان جلوی همه به دکتر مهرا سیلی می زند. کار به شکایت می رسد ولی خوب یادم هست که این اتفاق چطور شد منبع لایزال شوخی پشت سر استاد و احساس رهایی از دق دل. انگار دانشجوی خاطی انتقام خیلیها را گرفته بود. کسانی که دانش آموخته حقوق بودند اما خشونت فیزیکی علیه یک استاد زن را تشویق می کردند. ولی خانم دکتر گوش نمی داد و کار خودش را می کرد. یادم هست وقتی اساتید مرد در دانشگاه آزاد سبیل در سبیل و کمر در کمر در برابر سعید مرتضوی دادستان آن موقع تهران خم می شدند و به او سرکلاس نیامده و امتحان نداده نمره هیجده، نوزده می دادند. خانم دکتر مهرا، جناب قاضی را سه ترم پشت هم انداخت. هیچ توصیه ای را قبول نکرد ودر نهایت دادستان ترسناک  تهران با کلی درس خواندن و مقاله دادن توانست آن درس را ناپلئونی پاس کند.
وقتی از سختی کار حقوقی در ایران حرف می زنیم شاید بد نباشد یادمان بیایید از کسانی که به خاطر اقلیت بودن، به خاطر جنسیت، یا تنها به خاطر متفاوت بودن، پوستشان کنده می شود اما سر حرفشان می مانند. همه اینها بچه های علم حقوق ایرانند اما بالقوه می توانند روزی پدر و مادرش باشند. نظام و جامعه را تغییر بدهند و فقط و فقط یک انسان باشند نه یک اسطوره.   


Sunday 31 August 2014

یک کیک بادومی تلخ

خواهرم گ شب تا ساعت 11:30 در کانادا بیدارمانده تا صبح اول وقت ایران زنگ بزند و اولین نفری باشد که تولد پدر را تبریک می گوید. یازده و نیم شب شاید برای شب زنده داران عزیز در ایران زیاد نباشد اما برای اینجا وبرای آدمی که صبح ساعت پنج باید بیدار شود برود سرکار زیاد است. القصه، به خانه که زنگ می زند بانو گوشی را برمی دارد و اولین حرفش این است وای حالا چقدر زود زنگ زدی، ما برایش دو سه روز دیگه تولد می گیریم.

حدود یک ربع پیش بانو تو وایبر عکسهای تولدی را که برای پدر گرفته بودند فرستاد. شش، هفت نفری بودند، همگی دوستها و فامیلهایش. پدر خوشحال می خندید. عکسهای دو نفره و سه نفره. کیک و شمع و لابد آرزوهای خوب. وهیچ اثری از زندگی گذشته پدر نبود. انگار، نه انگار که بانو چندین سال پیش همسر دوم مردی شد که سه بچه داشت و خواهرزاده اش هم سالها با او زندگی می کرد. بانو از اول هم مثل هر زنی زندگی مستقل خودش را می خواست. بعضی را زود از زندگی اش بیرون کرد و برای بیرون کردن بعضی از ما باید خیلی صبر می کرد، اما حالا به آنچه می خواسته رسیده. ماها این طرف دنیا نشسته ایم و هیچ سهمی از لحظه های آنها نداریم. دوری گاهی خیلی سخت است اما همه چیز سخت تر می شود وقتی ما می فهمیم و می دانیم پدر آن ته تهای دلشان اگر صادق باشد میبیند که آن چنان هم از دوری ما ناراضی نیست. خیلی وقتها بچه ها هم می توانند افکار پدر و مادرها را بخوانند مثل یک کتاب باز. 

Wednesday 13 August 2014

اما به سوی هوا دوباره میره بالا

سالها پیش بود که رضا را اعدام کردند. جرمش چه بود؟ با یک زن شوهردار رابطه داشت و بعد هم با کمک زن، شوهر را کشتند. مقتول جانباز جنگ بود و کشته شدنش حسابی سروصدا کرد. آنموقع رضای بیست و دو سه ساله یک سالی می شد که از سربازی برگشته بود و جالب اینکه کمی قبل از این ماجرا، در راه رفتن به پادگان اتوبوسش تصادف کرد. یک تصادف وحشتناک که در آن بیست نفر کشته شدند اما او یک خط هم برنداشت. پدرش وضع مالی مناسبی داشت. من که خیلی کوچک بودم یک بار رفتیم شهرشان سفر، جلوی پای ما گوسفند سربریدند. فکر کنم کار پدرش در بازار بود اما اعتیاد داشت و دو همسر. زنها هم به رقابت با هم مدام بچه می زاییدند طوری که در یک مقطع زمانی مَرد شانزده بچه داشت.
نمی دانم دقیقا چطور شوهر را کشته بودند. این هم از آن مواردی است که کسی درباره اش حرف نمی زند. آن موقع  گوگل هم نبود که اسمش را بزنم و کل داستان با حواشی اش بریزد بیرون. فکر کنم زن در غذای شوهر داروی خواب آور ریخته بود و بعد رضا خفه اش کرده بود. زن به خاطر معاونت در جرم پانزده سال زندان گرفت، البته بعد معلوم شد غیر از رضا دوست پسرهای دیگری هم داشته اما دیگر پرونده اش را کش ندادند. به هرحال هرچه بود ناموس جانباز جنگ بود دیگر. رضا هم که اعدام گرفت. پدرش روز آخر که دیده بود پسرش خیلی نگران است بهش گفته بود: پسرم نگران نباش، تو بگذار که اعدامت کنند و قائله بخوابد. من خودم تو را یک جای خوبی دفن می کنم. مادرش هم ناراحت بود که چرا فقط پسر را اعدام می کنند اگر قرار است کسی بمیرد آن زن خراب که مستحقتر بود. آنوقتها که اعدام در ملاء عام نبود اما حدس می زنم یک نیم شبی نزدیکهای سحر، محکوم را با زیرپیرهنی کثیف، شلوار کردی گشاد خاکستری و دمپایی لاستیکی قهوه ای آورده اند و کشیدندش بالا. در شهر خودشان که نشد برایش ختم بگیرند. در مشهد ختم گرفتند و نهار هم دادند اما شنیدم بقیه فامیل نرفتند چون می گفتند خوردن پلوی ختم قاتل کراهت دارد.

 از آن ماجراها حدود پانزده سال گذشته ، بابای رضا دو همسر و پانزده بچه باقی مانده اش را برداشت و رفت یک شهر دیگر زندگی کند که کسی نداند و نشناسدش. زن هم باید تا حالا از زندان آزاد شده باشد. کسی هم نمی داند کجاست یا چه می کند. تا به حال چند بار این داستان تکرار شده؟ هزار بار، صدهزار بار. چند نفر دیگر اعدام شده اند؟ حسابش از دست دررفته. هیچکدام هم از قصه نفر قبلی عبرت نگرفتند و نترسیده اند. اصولا آدمها فکر میکنند که زندگی برایشان استثناء قایل می شود و بلایی که سرهمسایه آمده دامن آنها را نمی گیرد. یک قسمتش هم تقصیر قانون احمقانه ای است که جنایت را مضاعف می کند. 

Wednesday 30 July 2014

روزگار سپری شده مردم سالخورده

این هوای چسبناک و دم کرده عصر من را یاد پوست های چروکیده و عرق کرده آدمهای سالخورده ای  می اندازد که پارسال همین موقعها می دیدمشان. داوطلب شده بودم با آدمهای مسن کار کنم چون می خواستم نوشتن وصیتنامه و نحوه تقسیم ارث و اموال را در اینجا یادبگیرم. برای همین بعد از ظهرها بیشتر دفتر می ماندم تا به وکیلی که متخصص این کار بود کمک کنم. وقتی هشتاد ساله ای و پول چندانی هم نداری حرف زدن درباره مرگ و نبودنت خیلی سخت تر می شود آن هم با یک نفر که خیلی از خودت جوانتر است. بعضی ها، بچه هایشان را در کودکی رها کرده بودند و حالا می خواستند با بخشیدن انگشتری یا کلکسیونی سروته قضیه را هم بیاورند. اغلب وقتی ازشان می پرسیدم که دوست دارند بعد از مرگشان چطور کفن و دفن شوند سکوت می کردند و بیشتر هم می خواستند، جسدشان را بسوزانند. تصور گورستان و تابوت حتی اگر شیک و تمیز باشد و بوی پا و حلوا هم ندهد آدم را افسرده می کند. فکر اینکه من شش فوت زیر زمین دارم می پوسم و بوی گند می دهم اما تو آن بالا عطر زده با لباس شیک نشستی هم اعصاب برای آدم نمی گذارد.
دستهایشان که پر از لکه های تیره و روشن بود، را به هم قفل می کردند و چشمهای خشکشان را چندبار به هم می زدند. وصبتنامه را امضا می کردند و می رفتند. یکشیان همانجا تصمیم گرفت تمام بیمه عمرش که حدود پنج هزار دلار بود را ببخشد به پرستارش. طفلک پرستار، اول ترسید و بعد زنگ زد به رییسش اجازه گرفت که می تواند همچین کادویی را قبول کند. رییس اجازه داد و زن مسن گفت: حالا که برات ارثیه گذاشتم بیشتر باید از من مراقبت کنی، برای پول نداده طلب محبت بیشتر می کرد. یکی از کسانی که قرار بود بیاید نیامد و بعد فهمیدیم که درست روز قبلش مرده است.تمامشان عمری دویده بودند و حالا آخر خط رسیده بودند به یک دفتر کمک به آدمهای کم درآمد در شهری نزدیک قطب.

دیگر مهم نبود که چندبار عاشق شده بودند، چقدر دروغ گفته بودند، چقدر حال یک آدم دیگر را گرفته بودند، چقدر ترسیده بودند و یا کاری را نکرده بودند، چقدر استعداد را هدر داده بودند یا چقدر محبت را از اطرافیانشان دریغ کرده بودند حالا همه با هم می آمدند رو به روی یک مهاجر می نشستند و درباره نبودنشان حرف می زدند. همه منتظر آن لحظه بودند، آن لحظه که از آن به بعد همه با هم واقعا برابر می شویم: از هر رنگی و نژادی. 

Tuesday 8 July 2014

دانشگاه باید دانشگاه باشد، دانشگاهی که دانشگاه نباشد دانشگاه نیست

دو روز آخر هفته همش کلاس داشتم. یک درس مزخرف درباره ورشکستگی شرکتها که فارسی هم  نمی فهمیدش  چه برسد به انگلیسی. درس سه استاد داشت. اولی زن جوان خیلی مغرور که یک بار نزدیک بود کارمند دانشگاه را به خاطر خرابی سیستم ویدیو بزند. دومی، یک پیرمرد بداخلاق که تمام مدت با عینک آفتابی نشسته بود. زیرلبی حرف می زد و قیافه اش شبیه بوش پدر بود. هر لحظه منتظر بودم دست کند پرشالش و یک هفت تیر بکشد بیرون. و سومی، حبه انگور. از صبح تا عصر حرفهای احمقانه کشدار که هیچ کس به هیچ کجایش نیست زدند و شوخی های دم دستی لوس کردند.
تنها خلاقیتشان این بود که از چند نفر استاد دیگر هم خواسته بودند با اسکایپ برای ما سخنرانی کنند عملا هر نیمروز نصفی خودشان حرف می زدند و نصفی هم یک نفری از یک جایی یکی از آلمان و دو تا از آمریکا. چون آخر هفته بود معمولا این آدمها خانه بودند و وقتی که طرف با اسکایپ وصل می شد اتاق کارش را دیدیم. اتاقهایی که همه قفسه بندی شده، پربودند از کتابهایی که روی هم تلنبار شده اند. تمام مدت محو کتابها بودم من را یاد خانه و کتابهای خودمان در ایران می انداخت. همان کتابهایی که کاوه هنوز هم من را به خاطر اینکه مجبورش کردم بفروشدشان مقصر می داند. هیچ کسی جا برای آنهمه کتاب نداشت و بارکشی هم  که به مراتب بدتر از منت کشی است.
استاد آلمانی ویولنش را گوشه اتاق گذاشته بود. آمریکایی برای تفهیم بیشتر مطلب کف سرکچلش را به ما نشان داد و خیلی احساس خوشمزگی کرد. سومی هم مدام وسط سخنرانی اش سگش می دوید وسط دوربین. آخرش هم کلاس تمام شد و ما فقط بر بار کیفمان چند مقاله و مجله اضافه شد، دانش را هم که خیلی شک دارم.  


Saturday 28 June 2014

قصه از کجا شروع شد؟

خوب همه چیز از آنجا شروع شد که یک عصر پاییزی سال هشتاد ونه موبایلم زنگ زد و آن طرف خط یک دوست قدیمی بود. کسی که از دوران راهنمایی می شناختمش و کم و بیش باهاش در تماس بودم. زمانی که داشتم خودم را می کشتم تا یک دیپلم ریاضی ساده بگیرم باهم همکلاس بودیم وهردوتایمان سال اول کنکور قبول نشدیم. من بی خیال رشته ریاضی شدم و رفتم دنبال علاقه ام اما او ماند و در  یک دانشکده فرعی در شهرستانی دور مهندسی قبول شد. همانجا به یکی از همکلاسیهایش علاقه مند شد و بعد از ازدواج رفتند شهرستان پدری شوهرش زندگی کنند. در واقع در عرض دو، سه سال قبل از این تلفن مشخص باهم سرجمع سه بار صحبت کرده بودیم چون هربار که تلفن می کرد تمام مدت از موفقیتهای خودش و شوهرش بیش از حد با اغراق تعریف می کرد. البته موفقیتهایشان هم زیاد بود به نسبت دو نفر مهندس با نمرات و هوش معمولی شغل پردرآمدی داشتند. جالب بود که همین دو سال قبل اول وقتی می خواستند از زور بیکاری کلاس کامپیوتر بازکنند، سرمایه اش جور نشد. بعد جذب یک شرکت مخابراتی شدند که هروقت ازش می پرسیدم چه شرکتی است جواب مشخصی نمی داد. مثلا یک اسم کلی می گفت مثل شرکت مخابرات ایران یا ایرانسل یا تالیا. این بار هم زنگ زده بود که از موفقیت جدیدیشان بگوید. شوهرش را ارتقا داده بودند و حالا داشتند می آمدند تهران زندگی کنند. خانه ای در سعادت آباد رهن کامل کرده بودند و اسبابهایشان را می خواستند بیاورند. بیشتر می خواست بداند که خانه ما کجاست و آیا تو مسابقه «من بهترم یا تو؟» کی برنده می شود. برایم خیلی عجیب بود دو نفری که تا دو سال پیش وضع مالی واقعا بدی داشتند حالا انگار به آدمهای دیگری تبدیل شده بودند. در مدت نقل و انتقالشان یکی دو بار دیگر باهم حرف زدیم. به نسبت دونفر مهندس معمولی با مقطع لیسانس درامدی عالی داشتند. ساعتهای کاریشان بیش از حد طولانی بود و رده و مقام شوهرش انقدر بالا رفته بود که برای کلی آدم تصمیم می گرفت. در شرکتی که همیشه پروژه های میلیاردی مخابراتی داشت و بعد انتخابات هشتاد و هشت هم کارش چندین برابر شده بود.
به دوستم شک کرده بودم. نه اینکه فکر کنم جاسوسی ما را می کرد ما که کاره ای نبودیم. بیشتر احساس می کردم دستش به جایی بالاتر از اینها میرسد مثلا یک جورهایی برای سپاه کار می کند یا همین طوری خواسته و ناخواسته اطلاعات و اس ام اس های ملت را می فروشند. نه اینکه بترسم فقط نمی خواستم دیگر باهاش در تماس باشم برای همین وقتی از ایران می آمدیم بیرون بهش خبری ندادم. حتی پایه یک خداحافظی ساده هم نبودم.
بعدها که به یک دوست مشترک کمی از داستان را گفتم دیدم او هم به طرف قبل از اینها شک کرده بوده است. عجیب بود ولی واقعی، انگار یکی از بچه های دبیرستان ما داشت با حکومت کارمی کرد. یک دختری که مثل ما بی حجاب بود،  آهنگهای مد روز گوش میداد، در خانه ماهواره داشت و شوهرش وقت دانشجویی کمی کارهای سیاسی کرده بود، حالا  به نظر ما در جبهه مخالف بود. بدتر این بود که نمی شد هم از خودش پرسید و ماجرا روشن کرد.شاید فقط بلیطشان برده بود و یا شاید ماجرا آنقدرها هم بزرگ نبود. برای همین بود که وقتی امسال تولدش شد در فیس بوک خیلی دو دل بودم که چه کار کنم. بی خیال شدم و به روی خودم نیاوردم. دو تا دوست دبیرستانی بودیم که با هم حرفهای دخترونه می زدیم و حالا حتی نمی خواستم عکسشو ببینم.    
گذشته از این حرفها اینکه دوست من بود و می شد از کنارش گذشت اما اگر مثلا خواهرم بود یا مثلا خاله ام که بهش شک داشتم باید چه کار می کردم. اگر یک روز بفهمم که مثلا صمیمی ترین دوستم نونش را از خون دیگران در می آورد چی؟ وقتی تمام گذشته ما پر از سوال است خیلی هم نمی شود به «پاکدستی مدعی» اعتماد کرد. [1]




[1] دکترین پاکدستی مدعی بدین معناست که در دعاوی خوانده دعوا یا متهم می تواند مدعی شود، خواهان یا قربانی خود در وقوع جرم نقش داشته است. مثلا متهم را با لفظ یا عمل تحریک به انجام جرم کرده است. 

Monday 9 June 2014

ما به خرداد پر از دغدغه عادت داریم

تا سال هشتادوهشت، همیشه این موقع های سال دلم بدجور می گرفت. همون چند تا دونه خاطره ای که ازش دارم را  برای خودم یادآوری می کردم و هی غصه می خوردم. مثلا وقتی جلوی آینه ایستاده بود و موهاشو شونه می کرد. یا وقتی قلبش درد می کرد و نمی تونست از پله های بیاد بالا. یا اون شب که بالاخره ویزای سوئیس را گرفتند که با پدر بروند ببینند می شود آنجا کاری کرد. رفتیم فرودگاه، خواهرم گ صندلی چرخدارش را هل می داد و در تمام مدت رویا فرورفته در صندلی دست من را محکم گرفته بود. روسری آبی کم رنگ سرش بود، یک چیزی مثل جنس ژرسه.  از این جنسهای سنگین که آن موقع مد بود. همین. متاسفانه هیچ چیز سانتیمانتالی درباره مرگ مادر مخصوصا اگر خیلی بچه باشی وجود ندارد. همه چیز خیلی ساده و مسخره تمام شد. رفتند سوئیس، یک ماه بعد برگشتند و در تهران تمام کرد. پدر هیچوقت از روزهای آخر که رویا بیمارستان بود برای ما نگفت. حتی تا همین یک دو سال پیش نمی دانستم مدتی هم کما بوده .
همینها کافی است که از بعضی روزهای خرداد بدت بیاید. اما همه اینها و غم وناراحتی بود تا همین پنج سال پیش. اون سال،  توی ماجرای انتخابات گم بودم. آنقدر درگیر شادیهای جمعی که غم فردی ام یادم رفت، برای همین وقتی یکی از فامیلها زنگ زد که تسلیت بگه. احساس عذاب وجدان می کردم. من درگیر رنگ سبز،موج خیابانی و مناظره بودم. خونمون که تا میدون ونک ده دقیقه پیاده راه داشت مرکز جمع شدن دوستامون شده بود. اتفاق بزرگتر، اتفاق کوچکتر را می خورد.
بعد که نتیجه ها آمد و تظاهرات شد. جای شادی و غم، هردو را فقط یک چیز گرفته بود: ناامیدی مطلق. مسخ شدگی کامل، فکر می کنم تمام ناراحتی من از شش سالگی تا آن سال این بود که طبیعت ظلم خیلی بزرگی در حق من کرده بود. هرسال نیمه خرداد که می شد یادم می آمد که با من خیلی ناعادلانه برخورد شده است. اما آن سال فهمیدم که واقعا غم یعنی چی. یعنی ان غم واقعی که آدم را از هر حرکتی می اندازد.آنقدر شدید که صبح روزبعد از انتخابات از خواب بیدار می شوی و تا خبر را می شنوی. می روی دستشویی و بعد می بینی با اینکه اصلا وقتش نبوده از فشار خبر پریود شده ای!

از آن سال به بعد، این روزها کمتر برای رویا غصه می خورم. یعنی الان کلا شک دارم که از اول هم برای زنی که در چهل سالگی مرد ناراحت بودم یا برای بچه ای که از شش سالگی حسرت کشید. به هرحال، حالا همراه رویا خیلی چیزهای دیگر دارم که به آنها فکر کنم. حداقل، می فهمم که اتفاقی که برای من افتاد، بی عدالتی بود اما نه آنقدر عریان و سوزنده که برای خیلیها در سال هشتاد و هشت پیش آمد. حداقل من می توانم درباره ماجرا حرف بزنم ودلداری چند نفری را داشته باشم اما آنجا کسانی هستند که از اتفاقی که افتاد حتی نمی توانند حرف بزنند. 

Tuesday 3 June 2014

رفتیم بالا دوغ بود...پایین اومدیم ماست بود

اولین بار حدود یک سال پیش تو جلسه معارفه ورودیهای جدید دیدمش. قد متوسطی داشت با موهای بلند قهوه ای روشن. چیزی که بیشتر توجه جلب می کرد چاقی اش بود. تپل بود و با بلوز و شلوار گشادی هم که پوشیده کلا آدم راحتی دیده می شد. برخلاف من که از ترس لهجه ام مثل بز یک گوشه وایستاده بودم و نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم با لهجه غلیظی با همه احوال پرسی می کرد. بعد هم آمد طرف من و خیلی گرم پرسید که کدام گرایش و مقطع هستم و از کجا آمده ام. دو، سه هفته بعد در کلاس زبانی که دانشگاه برای همه دانشجوهای فوق و دکتری می گذارد دیدمش. آنجا فهمیدم که گرایش دیگری از حقوق را می خواند و دانشجوی اینترنشنال است. تی شرت مارک دانشگاه تورنتو پوشیده بود، لب تاب اپل داشت. زیاد به حرف معلم گوش نمی داد بیشتر با ای فون و ای پدش بازی می کرد. شب که رفتم خانه دیدم من را در فیس بوک اد کرده است.
از آنجا کم کم بیشتر شناختمش. از پستهایش و کم و بیش گروههای دانشجویی این طرف و آن طرف فهمیدم که دوست نداشته برود خوابگاه و با یک دختر دیگر خانه ای در داون تاون اجاره کرده است. موهایش را بلندتر کرد و وقت امتحانات دسامبر از سختی درسهایش غرمی زد. تعطیلات سال نو رفت نیویورک و کلی عکس خنده دار از خودش و برادرش گذاشت در فیس بوک. دختر راحتی بود. عکسهای بازیگران مرد معروف را شیر می کرد و من اولین بار از او شنیدم که سری جدید سریال شرلوک هلمز بی بی سی از اول ژانویه شروع می شود. اتفاقا سلیقه اش هم درباره جنس مخالف خیلی شبیه من بود و هیمشه خنده ام می گرفت که چرا همه مردهایی که من ازشان خوشم می آید او هم خوشش می آید.  
دانشگاه  تمام نشده بود که یک بار رفت دور کانادا سفر. عکس می گذاشت و از خودش خبر می داد. ماجراهای اوکراین که شد منتظر بودم چیزی از او ببینم. سونیای اهل روسیه احتمالا باید نظری می داشت. مدتی به شیر کردن عکس تن تن و جملات خنده دار گذشت و بعد کمی سکوت و بازگشت به وضعیت عادی. حتی در یکی دوبحثی هم در دانشگاه در گرفت اثری ازش نبود. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. حالا دیگه فضولی ام گل کرده بود. از دوستان مشترک حالش را پرسیدم و بعد معلوم شد برای تابستان رفته روسیه و سپتامبر برمی گردد. خانواده اش از خانواده های اولیگارک روسیه اند که به دولت پوتین خیلی نزدیک هستند. هفته پیش تولد بیست و چهار سالگی اش بود. کف کردم!!! هنوز تازه بیست و چهار ساله شده و نصف دنیا را گردش کرده، خانه و زندگی مستقل دارد، یک فوق لیسانس حقوق از دانشگاه تورنتو گرفته و احتمالا شغلی تپل در کشورش منتظری نشسته است که برگردد یا اگر نخواست همین دوروبر بماند.

خنده ام می گیرد وقتی فکر می کنم احتمالا بچه های وزیرها و وکیلهای کشور ما هم همین اوضاع را دارند. . فقط هم مختص به دوره انقلاب نیست قبلی ها همینطور بودند. اصلا از همراهی در جنبشهای بزرگ حرف نمی زنم ولی وقتی خیلی از دوستهای من برای تامین هزینه یک ترم دانشگاه آزاد معطل بودند نوه و نتیجه های آقای فلانی و حاجی بهمانی مشغول گشتن دور دنیا بودند و باور کنید اگر پول داشته باشید گرفتن پذیرش از یک دانشگاه خارجی خیلی هم کار سختی نیست. وقتی بخشی از گروه منتفع نباشی یک جایی راهت جدا می شود. شاید چون این آدمها در اعماق قلب خودشان می دانند که اگر بابا جان نبود باید مثل خیلیها چند سالی پشت کنکور می ماندند و یا طعم مدرک گرفتن و دنبال کار دویدن را می چشیدند.  کسانی که گاهی خیلی شبیه ما هستند همین فیلمهایی که ما دوست داریم می بینند، همین تیپی که ما لباس می پوشیم هستند و گاهی می بینیم که ای بابا سرمیز با ما نشسته اند و دارند حرف می زنند. هرچند که وقتی کار به انتقاد می رسد یک جور معناداری غذایشان خوشمزه تر به نظر می رسد و خوردن را بر شنیدن ترجیح می دهند. 

Saturday 31 May 2014

جاذبه و دافعه حضرت کاوه

حدود دو هفته دیگر کاوه بلیط دارد که برگردد کانادا. سفرش به ایران سه ماهی طول کشید. همه اینها بسته به این است که عوامل ارضی و سماوی مدد کنند و مشکل خاصی پیش نیاید. من منتظرم که زودتر برگردد اما همین دو هفته آخر برای پدرومادرش خیلی سخت خواهد گذشت. هر یک دقیقه ای که من می خواهم زودتر تمام شود آنها می خواهند مثل آدامس تا جایی که می شود کش بیاید.

بدترین قسمت مهاجرت همین است: خداحافظی. اینکه نمی دونی دفعه دیگر که برمی گردی چه کسی زنده است و کی مرده؟ کی مریض شده یا کی رفته یک کشور سوم و دیگر نمی بینیش. وقتی مهاجرت می کنی دو فایل بزرگ باز می کنی از ممکنها و غیرممکنها. فایل غیرممکنها هم مدام پر می شود از اسم کسانی که به مرور از زندگی حذف شده اند.

Tuesday 27 May 2014

سوار اسب زردم..می گردم و می چرخم!!!

من تا همین دو سال پیش قبل از اینکه زندگی ام را روی کولم بگیرم و بیایم این سردنیا در یکی از بهترین دانشگاههای ایران دانشجوی دکترای حقوق بودم. اینکه چه شد و چقدر اذیت شدم که درس را بیخیال شدم و آمدم اینجا، بماند برای کمی بعدتر. وقتی که بتوانم با خودم کنار بیایم و از آنجا حرف بزنم. اما از حال و روز دانشگاه و استادهایم کم و بیش خبر دارم. استادهایی که سالهای سال در این رشته خدایی می کردند و هرکدام اسم ورسمی در بدخلقی و غرور داشتند. همینها هرچه دانشجوی کاری و درسخوان بود را چنان تحقیر می کردند که گاهی طرف مجبور می شد چندترم مرخصی بگیرد تا حالش بهتر شود. تبعیض جنسیتی بیداد می کرد. هرچه با استاد مودبتر بودی وضعت بدتر بود: نمونه اش خودم. بعدها فهمیدم که این یک قرارداد نانوشته بین تمامشان وجود دارد: باید زیرآب هرکسی که به نوعی در آینده ممکن بود از استادهایش بهتر شود می زدند. حالا شنیده ام که دانشجویان فوق لیسانس جدید دانشگاه ساز دیگری می زنند. دکتر «ش»، یکی از اساتید که حدود 45 ساله است از یک دانشجوی ارشد احتمالا 24 یا 25 ساله خواستگاری کرده و دختر هم جلوی همه به او می گوید پیرمرد خجالت بکش. بعد هم نامردی نمی کند و تمام پیغامهای استاد خواستگار را در دانشکده پخش می کند. یا یک استاد دیگر، دکتر «م» که به تنبلی و آسانگیری معروف بود از بیست نفر دانشجوی کلاسش، هفده نفر افتاده اند. تازه دانشجوها اعتراض کرده اند که بد درس می دهد و استاد عزیز هم مجبور شده پس از معذرت خواهی دوباره امتحان بگیرد و این بار همه را قبول کند. بماند که همین استاد، راهنمای تز دکتری همکلاسی من است و هیچ کاری برایش نکرده که هیچ مدام پیش باقی استادها مسخره اش می کند. دکتر «ف»، که سر کلاس به ما فحش می داد حالا باید با دانشجوهایی سرکند که تا نفس بکشد دوبرابر جوابش را می دهند. اینها تازه نمونه کوچکی از گروه اساتیدی بودند که رشته حقوق را ملک طلق خودشان می دیدند. ادعایشان گوش فلک را پر می کرد اما وقتی کار به دفاع از حق یک آدم دیگر، مثلا یک زندانی سیاسی یا امضا یک نامه سرگشاده می رسید یادشان می آمد که سیاسی نیستند. حالا اساتید جاسنگین باید با دانشجوهایی سرکنند که نه تنها از آنها نمی ترسند بلکه به راحتی ازشان عبور خواهند کرد.
همدوره ای های من هیچکدام به جای خاصی نرسیدند. موفقترین دختر در یک شهرستان کوچک شمالی توانست هیات علمی شود. پسرهایی که قاضی شدند باز کمی وضعشان بهتر شد. البته بودند کسانی که با روابط و آزار دیگران رشد کردند. گروه کمی هم مثل من بی خیال شدند و آمدند زندگی شان را در جای دیگر بسازند. حالا در دکترآباد ایران یک دکتر کمتر یا بیشتر چه فرقی می کند. اما بعدی های ما ممکن است بتوانند استادها را از برج عاجشان بیرون بکشنند و یک جای کوچکی برای خودشان بازکنند.

هیچوقت فکر نمی کنم دنیا جایی است که به عدالت با آدمها برخورد می شود اما از این به هم خوردن ساختارها یک جوری خوشحالم. نمی دانم این عدم تعادلی که چندسال آخر احمدی نژاد در دانشگاه پیش آمد به نفع یا ضرر چه کسانی تمام شد. ولی آن پایه های محکم قدرت که روی برتری و تفاخر استاد بر دانشجو بود شکست. استادهایی که مثل فیل پیش ما باد می کردند اما همه می دانستیم جلوی همکلاسی دیگرمان که از گروه خاصی بود بدون کنکور آمد نشست کنار ما می شدند مثل موش، حالا حداقل پیش باقی دانشجوها هم جوابگو هستند. به قول خر شهرقصه «حالا از ما که گذشت» اما شاید بعدیها بتوانند حرفشان را بزنند و این همه بار غصه های بیهوده را حمل نکنند. 

Wednesday 7 May 2014

موقعیت آقای مجری

در یکی شبهای عید که سریال کلاه قرمزی مثل همیشه ناجی من شده بود، دیدم همذات پنداری عجیبی با آقای مجری دارم. جدا از اینکه خستگی برای بعضی آدمها یک ژست است، بیشتر ما این حس را داشته ایم که بدون اینکه کار خاصی انجام دهیم خسته ایم. انگار وقت برای همه کار و همه چیز هست اما حوصله اش نیست. بدتر از حوصله اصلا حالش نیست. حتی گاهی آنقدر خسته ایم که حوصله دیدن آدمهای دیگر را هم نداریم. حالا اگر عادلانه مقدار کالری مصرفیمان در طول یک روز را بشماریم چیز زیادی نمی شود. مدتی که گذشت هم یک حسی می آید سراغ آدم که مدام خودش را سرزنش کند :چرا امروز گذشت یا چرا چند سال گذشته بدون اینکه هیچ کار خاصی بکنم فقط خسته بودم و دیگر هیچ.

 در سریال کلاه قرمزی یک قسمتی هست که شب شده و همه می خواهند بخوابند. آقای مجری مدام سعی می کند با استدلالهای منطقی به عروسکهایی که عمدتا حیوانند یا بخش منطق در مغزشان خوب فعال نشده بفهماند که باید قصه گوش کنند و بخوابند. چیزی که غیر ممکن است و فقط باعث می شود مجری بیچاره تنها راه حل دمپایی برایش باقی بماند. انگار ما هم خیلی وقتها درموقعیت آقای مجری دچاریم. مدام مجبوری برای ساده ترین و بدیهی ترین وقایع توضیح بدهیم و استدلال کنیم بدون اینکه به نتیجه اش واقعا امیدوار باشیم. راه حل دمپایی هم که از یک سنی و مقامی به بعد جواب نمی دهد. پس حق داریم خسته باشیم و بی حوصله، یک گوشه بنشینیم و قصه را تنها برای خودمان بخوانیم شاید خوابمان ببرد. 

Friday 25 April 2014

«رعنا سه پسر داشت»

رعنا مادر کاوه برایش دختر و پسر فرقی نمی کرد پس خدا هم سه پسر به او داد: دو تای اول پشت هم و سومی با نه سال فاصله. او با پسرها هم تقریبا همانطور رفتار می کرد که اگر صاحب دختر می شد: سختگیرانه. یک جورهایی عقیده داشت که ظلم بالسویه عدل است و این روحیه عدالت پروری اش  دو نمود بیرونی پیدا کرد: اول، باعث شد سال هشتاد و چهارمثل خیلی از ایرانیها برود به احمدی نژاد رای بدهد و دوم، دو پسر اولش که خیلی به تساوی ظلم دیده بودند هم آدمهای خودساخته ای از آب درآمدند. کاوه به عنوان بچه اول باید تابوهای زیادی در خانواده اش می شکست محض نمونه وقتی با دختری ازدواج کرد که بی حجاب بود و در جشن عروسی اش بزن و برقص برپا بود خیلی تلاش کرد که دو طرف کفه ترازوی مادر مذهبی و همسر امروزی را برابر نگه دارد.
کوروش پسر دوم از اول هم آدم آرامی بود. درس خواند و خیلی هم مایه افتخار پدر و مادرش شد. همانطور راحت ازدواج کرد و رفت سراغ آینده خودش. اما ماند کیوان پسر سوم.
من که اولین بار دیدمش اول دبیرستان بود. لاغر اندام و ساکت. صورت زیبایی داشت و موهای نسبتا بوراما در جذب جنس مخالف خیلی موفق عمل نمی کرد. رعنا همیشه می گفت که آن دوتای اول را من تربیت کردم که آدم شدند این یکی را بابایش لوس کرد. لوس کرد یا نکرد، کیوان از اول هم فرق داشت. باهوش بود اما در همه کار آدم را خسته می کرد. آنقدر کند حرکت می کرد که گاهی فکر می کردی در زمان حل می شود. تعلق مذهبی نداشت و کلا نسبت به دین بی احساس بود: هِچ. کاوه می گفت اولین بار وقتی کیوان می خواسته کنکور تیزهوشان بدهد مادرش دعای نادعلی را می دهد که بخواند تا قبول شود. نتایج می آید و از اسم کیوان خبری نیست. او هم بدون اینکه هیچ عامل دیگری را در نظر بگیرد خدا را مقصر می بیند و از آن زمان بی خیال مذهب می شود. کنکور که می خواست بدهد وقت کم آوردن شد مشکل اصلی اش. اول می خواست برود رشته موسیقی. گیتارنواز خوبی هم بود، هرچند که اصرار داشت آواز هم بخواند و با صدای بدش اجرش را زایل کند. مآل اندیشی پدرانه مانعش شد و مجبورش کردند که مهندس شود. او هم نتوانست و شد معضل خانواده. هر روز خبر یکی از کارهای عجیبش می رسید. رعنا هم با او بالا وپایین می شد. رعنا، کسی که قبلا به شنیدن یک آهنگ حساسیت داشت حالا صبحها با صدای رعنا فرحان از خواب بیدار می شد. کیوان را برد پیش روانپزشک و خودش هم بعد از مدتی قرص اعصاب را شروع کرد. هروقت کیوان بد بود دوز قرص اعصاب رعنا هم بالا می رفت. کیوان که موهای بور وفردارش را بلند کرد و شد مرکز توجه آدمهای خلاف رعنا بار وبندیلش را جمع کرد و به خاطر کار شوهرش آمد تهران ماند. بازنشستگی شوهر که رسید، قرص اعصاب هم برگشت.
 یک بار کیوان به من گفت که هر خلافی که من ممکن است فکرش را بکنم امتحان کرده است. در صدایش یک جور پیروزی بود. اینکه کسی که همه فکر می کردند آدمی خجالتی است نه تنها ساده نیست که خیلی هم پلنگ شده و ما بی خبر مانده بودیم. از کجا می خواستیم بدانیم. من و کاوه آنقدر درگیر فراهم کردن یک زندگی مستقل بودیم که گاهی ماهها هم با کیوان حرف نمی زدیم.  هربار که مشروط می شد رعنا تلفن به دست به استادها التماس می کرد که نمره اش را بدهند و باباجان شال و کلاه می کرد و کل آموزش دانشگاه و اساتید را با دیوانهای متعدد حافظ و قلم خودنویس طلایی در می نوردید که او را به کلاس برگرداند. کیوان که از دانشگاه که اخراج شد یک جورهایی انگار همه نفس راحتی کشیدند. یک مدت رفت سفر، زود برگشت و بعد،
آن کسی که خدا و پیغمبر را قبول نداشت شد مسلمان مومن. حالا دیگر دستورهای مذهبی صادر می کرد و انگار شد نماینده ج. الف. در خانه اما با گرایشهای اصلاح طلبی. البته هرگز نخواست یا نتوانست عقایدش را به زور در گوش ما فروکند اما نمی خواست ساکت بماند. از نظر کیوان ما باید او را می شنیدیم. به نظرش منتقدان از شرایط زیاده روی می کردند و اوضاع آنقدر هم بد نبود. وقتی گفت که در چهره خمینی معنویت دیده است با خودم عهد کردم که دیگر در هیچ بحثی را با او باز نکنم. حالا بیشتر در جبهه پدرومادرش بود تا ما. برای همین یک جورهایی از گروه چهارتایی ما جدا شد. مذهب جایی بود که هویت مستقلش را می توانست پیدا کند. جایی که دیگر نه تنها با دو برادر بزرگترش مقایسه نمی شد بلکه پدر ومادرش هم او را بهتر از آن دوتای دیگر می دانستند. دیگر مشکل روانی اش توی چشم نمی زد و رعنا خوشحال بود. در همین مدت کوتاهی که من ایران بودم بارها گفت که خوشحال است حال کیوان بهتر شده و خدا رو شکر الان خیلی آرامتر شده است. فکر نمی کنم رعنا تلاش خاصی در مذهبی کردن پسر آخر کرده باشد، بیشتر این اتفاق را جواب دعاهایش به درگاه الهی می دید که برای بهتر شدن حال کیوان کرده بود. قرصهایش را کم کرده بود و فقط گاهی یاد این می افتاد که حال کیوان هنوز هم بد است.

رعنا سه پسر داشت: پسر اول را خیلی دوست داشت، پسر دوم مایه افتخارش بود و پسر سوم کسی بود شبیه خودش. 

Tuesday 22 April 2014

عکس دو نفره

شب آخر دایی یک دفعه موبایلش با دوربین 8 مگا پیکسلی را درآورد و گفت که عکس بگیریم. قیافه همه داغون بود اما اعتراضی هم نبود. در تمام یک هفته قبلش می دانستیم که قرار است امشب بیاید: من بروم و کاوه فعلا بماند. با همان لباس کثیف از بستن چمدانها و صورت آرایش نکرده عکس گرفتیم. من و کاوه، بعد من و پدر و بانو، من و پدر و بانو و بی بی. دایی عکسها را با وایبر برای من فرستاد و بعد وقت خداحافظی بود. به خودم قول داده بودم گریه نکنم. حتی وقتی لحظه آخر پدر از پله ها نتوانست پایین بیاید هم گریه نکردم. فقط گفتم دو ماه دیگه تو کانادا می بینمتون. نمی خواستم خداحافظی برایشان سخت تر بشه. عکسها دانلود نشده در موبایلم ماندند تا برسم اینجا.
فایلهایی که از ایران آورده بودم مرتب می کردم چشمم افتاد به عکسها. نگاهشان می کردم. چقدر بی ثباتی در همه چیزشان موج می زند حتی در مقرراتی ترین خانه مشهد. چه کسی  می داند تا دفعه آینده که هم را ببینیم چه می شود؟ از قیمت دلار بگیر تا روابط آدمها.

در یکی از عکسهای دوتایی من و کاوه، من زیر چشمم گود افتاده و کاوه به زور لبخند زده است. اما باز هم عکس خوبی است دیشب که می خواستم بروم از خانه بیرون آمدم کامپیوتر را خاموش کنم دیدم عکس بزرگ روی صفحه باز است. دلم نیامد خاموشش کنم. می خواستم وقتی برگشتم یک نور کوچک گوشه خانه روشن باشد، مثل امید به دیدار دوباره.   

Thursday 20 March 2014

آینه عبرت

یکی از عادتهای کاوه این است که هفته ای یک بار کل برنامه های ورزشی تلویزیون ایران را مرورمی کند. برنامه خط قرمز شبکه دو، ناصر محمدخانی را آورده بود به عنوان مهمان. قیافه ناصر از شدت مصرف مواد کج و معوج شده بود. لبهای نازک و خشکش را مدام با زبان تر می کرد. اگر شهلا قیافه الان ناصر را می دید بازهم عاشقش می شد؟ این از آن سوالهایی است که پرسشگر از اول هم از جواب مطمئن است. اصلا می پرسد که با شنیدن جواب از دهن طرف مقابل احساس شوق کند که دیدی! من از اول می دونستم جوابت چیه. درست مثل سوالهایی که مجری ابله برنامه می کرد. نزدیک آخر برنامه برای اینکه بحث را داغ کند حرف « آن اتفاق تلخ» را وسط کشید. اتفاق تلخ اسم دیگر شهلاست. با این حرف شروع کرد که خداوند نعمتهای زیادی به شما عطا کرده استعداد، ثروت و شهرت اما شما قدر ندانستی! الان چقدر از کرده پشیمانی؟ ( گاهی دلم می خواهد این مجریهای ابله را با ادبیات نمایشیشان بفرستم مدتی یک کار شرافتمندانه بکنند. بگذریم ) جمله ناصر عالی بود : "که من حاضر بودم ثروتم را نداشتم مثلا ورشکست می شدم اما حالا همسرم پیشم بود. چون آن موقع جوان بودم باز می توانستم کار کنم و پول بسازم اما همسرم را که نمی شود دوباره بدست آورد!"
جواب غیر قابل قبولی بود و مجری را هم راضی نکرد. اولا لابد توی دلش می گفت که مخاطب که این حرف باورش نمی شود. اگر اینقدر عاشق لاله بودی چرا وقتی هنوز زنده بود و به قول خودت کلی خدمات می داد رفتی سراغ آدمهای جدید. ثانیا دوز پشیمانی تزریق شده به جواب خیلی کمتر از حد انتظار مجری بود. انتظار اولیه مجری این بود که ناصر عبرت جوانهای فوتبالیت فعلی شود. پس دوباره پرسید" نه، من از شما شنیدم که گفته اید من اصلا نباید امضا اول و عکس اول را می دادم. پیامتون برای جوانان چیه؟"

ناصر هم یک جواب کلیشه ای داد که مراقب خودشون باشند که البته با توجه اوضاع ناصر می توانست از نکشیدن سیگار تا خیانت به همسر را شامل شود. ناصر بیشتر تمایل داشت که قصه خودش را تعریف کند و چهره اش را مقابل مردم پاک کند تا به بقیه پند و اندرز بدهد. اصرار داشت که نیت خیرش را در ازدواج با شهلا اثبات کند. حالا اصلا او همچین چیزی را بگوید یا نگوید چه فرقی  می کند؟ ناصر محمدخانی فوتبالیست درجه یک و آدم گندی است. اما قرار نیست در تلویزیون از او آینه عبرت بسازیم. کلا پروژه عبرت گرفتن منتفی است. برای ناصر که اتفاق در حال حاضر افتاده است. برای ما او کسی است که باعث مرگ دو زن شد و بعد از چند سال وقتی وارد زمین فوتبال شد تماشاچیها چند برابر بقیه بازیکنان تشویقش کردند. به نظرم این بدآموزیش بیشتر است. به هر حال ناصر هم در حد خودش رنج کشیده و چهره خسته اش هم نشان می داد که چقدر تحمل کرده است. اما الان که حتی سلبریتی های درجه پنج هم از مواهب ممنوعه برخوردار می شوند دیگر لازم نیست خیلی مشهور باشی تا در و داف بیایند سراغت یا بتوانی پول دیگران را بچاپی. یادم هست چندسال پیش دانشگاه یک همایش داشت و چند مهمان خارجی. روز آخر قرار شد من مهمانهای هندی را ببرم بگردانم.  سوار تاکسی که بودیم راننده تاکسی فکر کرد من تور لیدرم. می خواست شماره تلفنش را به من بدهد که هربار مهمان خارجی داشتم به او زنگ زنم بیاید و با هم آنها را بچاپیم. بعد هم به عنوان خوش خدمتی به من گفت که می خواهی نهار ببرمتون یک رستورانی که داداش طالبلو ( دروازه بان قبلی استقلال) می رود نهار می خورد. داداش طالبلو!!!! واقعا!!! 

Saturday 8 March 2014

در سفر

کم وبیش که آماده ی شوم برای یک سفر کوتاه به ایران بروم، به این فکر می کنم که همیشه اولین بار برگشتن خیلی متفاوت است. معمولا در حدود دو سال برای آدمهایی در سن و سال من اتفاق خاصی نمی افتد دو یا سه کیلو اضافه یا کاهش وزن و کمی کاهش مو برای مردان بزرگترین تغییرات هستند. اما برای خیلیها از الان مسابقه شروع شده، مسابقه کی موفق تر بوده یا کی تصمیم درست تر را گرفته است، آنکه رفته یا آنکه مانده؟
خودم را برای این بحثها آماده کرده ام اما حسم می گوید چیزی تغییر کرده است که من با آن بیگانه ام. چیزی که تغییرش در یکی دو سال آخر بودنم در ایران شروع شده بود ولی دقیقا وقتی ما نبودیم و با مهاجرت دست به یقه شده بودیم بار داد. چند وقت پیش با بانو حرف می زدم و از احوال دور بری ها می پرسیدم. برایم تعریف کرد که تولد یکی از فامیلهای پدر دعوت شده بودند و وقتی می روند انجا می بینند که مهمانی بالماسکه است. البته پدر هشتاد ساله من با همسر نزدیک هفتاد سالش مثل خودشان لباس پوشیده بودند اما مثل اینکه باقی اطرافیان هرکدام به رنگی و شکلی بوده اند. شاید برای شما خیلی این اتفاق عجیبی نباشد اما برای من که سابقه مذهبی شدید خانواده پدریم را می دانم در حد پیدا شدن ذره خدا بود. خانواده ای که پدربزرگش رسما آخوند بود و آنقدر زنش را حامله کرد تا پسردار شود. تمام سالهای بچگی ما با اخ و تف خانواده به رویا و سه دختر بی حجابش گذشت. با مرگ رویا در جمعهای خانوادگی فقط ما سه تا بی حجاب بودیم یا حداقل خودمان بودیم. زنان آنها از بچه پنج ساله تا هفتاد ساله با حجاب بودند و بیشتر چادر به سر داشتند. همه آنها طرفدار انقلاب بودند و ما اصلا از این موضوع حرف نمی زدیم. دخترها با پسرها زیاد حرف نمی زدند یا زنان و مردان از هم جدا بودند. در عروسی ها هم مجلس زنانه کمی شلوغ می شد اما مجلس مردانه برای این بود که خیار پوست بکنند و درباره محصول انار و زعفران آن سال گله کنند. بعد آخر شب مردان می آمدند در قسمت زنانه و اما فقط باهم می رقصیدند. یعنی همین شلنگ تخته ها را نمی توانستند برای خودشان به تنهایی بزنند و باید برای ما هنرنمایی می کردند. نمی خواهم بگویم انها بد بودند یا خوب، خود من هم آدمی مذهبی ام فقط می خواهم بگویم با ما نه تنها فرق داشتند که ما از نظرشان کافر بودیم . حالا آنها مهمانی بالماسکه می گذارند و لباس دزددریایی می پوشند و با هم می رقصند و یواشکی جوری که تابلو نشود می روند زیرزمین لبی تر می کنند.

این ماجرا بود تا دو، سه شب پیش که دوستی عکسهای تولد شوهرش را در فیس بوک به اشتراک گذاشت. کیک تولد شکل سینه های یک زن بود که سوتین قرمز بسته باشد. از قیافه کیک معلوم بود که از مغازه خریداری شده یعنی در مشهد قنادیی هست که می شود بروی و کیک س.ک.س. ی سفارش بدهی. به نظر هم خوشمزه می آمد. حالا من منتظر نیستم که وقتی می آیم در مشهد ببینم گرفتن اتاق برای زنان مجرد آزاد شده است ولی مطمئنم از حرف زدن با اطرافیانم خیلی تعجب خواهم کرد.

Friday 21 February 2014

چرخی پر از جاروهای سیخ دار

مارتا زنی است حدود پنجاه ساله. درشت هیکل با موهای بور که همیشه محکم دم اسبی می بندد. ریشه های سفید مویش از این طرف و آن طرف دمب اسبی بیرون می زند اما معلوم است که موهای خودش هم روشن بوده است. چاقی اش از آنهایی است که به خاطر کم تحرکی در مدت زمان زیاد در شکم و باسن ایجاد شده برای همین پاهای متوسطش با کمر بزرگ شلوار انیفورمش اصلا سازگاری ندارد. انگلیسی را با لهجه اروپای شرقی حرف می زند، هیکل و طرز رفتار خشنش هم به انجا می خورد. از آن قیافه هایی است که اگر در ایران بود به او می گفتند مشتی خانوم. هر روزحوالی ساعت ده مارتا  چرخ دستی بزرگش را در کنار راهروی طبقه دوم پارک می کند. در چرخ دستی اش همه جور اسباب تمیز کاری پیدا می شود. از چندجور تی بگیر تا رولهای بازنشده دستمال توالت. چاه بازکن و دستمال گردگیری. بعد می رود داخل دستشویی و سطلهای آشغال را خالی می کند. پاکتهایی که در آن تامپون و نوار بهداشتی پیچیده اند را از کنار توالت جمع می کند. توالتهای کثیف را  دوباره تمیز می کند و می رود به طبقه بالاتر. در روز حداقل سه بار باید این کار را انجام دهد. مارتا هیچ وقت لبخند نمی زند. احتمالا بعد از تمیز کردن توالت و جمع کردن اشغال دیگران حوصله چندانی ندارد. اما من آنقدر هر دفعه که دیدمش بهش سلام کردم که بالاخره دیروز جوابم را داد و البته لبخندی در کار نبود.
حدس می زنم مارتا هم مثل خدمتکار دانشکده چند بچه داشته باشد. کسی که دانشکده حقوق را تمیز می کند کمی خوش اخلاقتر است.  لهجه اش به آمریکای جنوبی ها می برد. یک دفعه به من گفت که خیلی خوشحال است چون دخترش امروز نهار او را برده بیرون با هم غذا بخورند. همیشه این گوشه و آن گوشه مرکزهای خرید، یک زن میان سال مهاجرهست که چرخ دستی بزرگ را هل می دهد. معمولا کمی چاقتر از زنهای معمولی هستند، لابد اگر لاغرتر یا اندکی جوانتر بودند سیستم سرمایه داری آنها را در رده کمی بالاتر یعنی فروشنده مغازه های زنجیره ای قرار می داد.  مطمئنا وقتی بچه بودند رویای هیچکدامشان نبوده که این شغلشان باشد، اما زندگی یک جایی تیغ تیزش را می گذارد روی گردن آدم و مجبورت می کند که با شرایط کنار بیایی. به هرحال یک نفر باید آخرماه صورت حسابها را بپردازد. وقتی حرص من بیننده بیشتر در می آید که در آگهی استخدام این شغلها چیزهایی می بینی مثل وفاداری و اجرای کامل سیاستها و اهداف شرکت و احترام بسیار زیاد به مشتری.  در این جور کارها کانادایی کمتر پیدا می شود شاید چون به اندازه کافی نمی توانند به اهداف گنده گوزانه شرکت پایبند بمانند و مهاجرهای کمتر مطلع برایشان کلا این کارها بهتر که نه، انگار مناسب تر است. 

Wednesday 12 February 2014

بی بی همچنان گریه می کند

در خراسان رسمی هست به نام چراغ برات، یعنی از سه روز قبل از نیمه شعبان همه باید به قبرستانها بروند و ساعتها سرگور مردگانشان بنشینند. باقی بستگان هم می آیند و به آنها سر می زنند. بعضی ها صبح می روند سرخاک بستگان نزدیک خودشان می نشینند ومنتظر قدوم باقی فامیل می مانند. بعد عصرها می روند به قبربقیه پنج دقیقه سرمی زنند. یک جورهایی مثل دیدوبازدید عید است. این رسم وقتی من بچه بودم خیلی سفت و سخت بود. به مرور که بزرگتر شدم کم رنگ شد و وقتی دبیرستان می رفتم حداقل برای خانواده ما محدود شد به یک بار سر خاک رویا رفتن و دادن پول به چند خیریه. شاید چون تعداد مردگان فامیل آنقدر زیاد شده بود که سه روز کفاف نمی داد و باید مثل نوروز دو هفته وقت تعیین می کردند. البته همیشه گوشه و کنایه فامیل به گوش ما می رسید که به یاد مادرمان نبوده ایم یا فامیل رفته اند و دیده اند که سنگ قبرش را خاک گرفته است.
یک بار معلم رانندگی ام که نسبت دوری هم با رویا داشت از من پرسید که آیا هرهفته پنج شنبه ها می روم سرخاک مادرم؟ مشخص بود که نمی رفتم. پنج شنبه ها شب مهمانی رفتن بود و یا شام بیرون با دوستان. نبودن رویا یک چیز بود و رفتن به قبرستان و دیدن سنگ قبرش با اسم و رسم یک چیز دیگر. انگار مرگش رسمی می شد. من هم دیگر نمی توانستم اشکم را کنترل کنم. در این دیدارها بی بی همیشه همراه من بود و گریه می کرد. برای خیلیها عجیب بود که چرا بی بی برای زن داییش باید این همه سال عزاداری کند در حالی که بچه ها و شوهر مرحومه کم و بیش رفته اند دنبال زندگی شان.تا وقتی بی بی با پدر زندگی می کرد روزهای چراغ برات هرروز می رفت سرخاک.  حالا دو سالی است که رفته به شهرستان کوچکی با مادر خودش زندگی می کند. شهرستانی که هوای سردی دارد و  کشاورزی اصلیش دیم است تفریحاتش به چپیدن از خانه ای به خانه ای دیگر محدود می شود و رسم هرهفته سر خاک رفتن. قبرستان محل جمع شدن همه خانواده است. با گران شدن میوه و شیرینی و خرج مهمانی کم کم رسم به خانه هم رفتن فراموش شد و رسم قبرستان مستحکم تر. آنجاست که جمع خانواده ها جمع می شود مخصوصا اگر مرده ها کنار هم خاک شده باشند. می دانم که بی بی در شهرستان کوچک کاری ندارد انجام دهد. یک جورهایی شده بپای مادرش که در هشتاد و پنج سالگی حواسش درست کار نمی کند. مادر و دختر هرروز ساعتها و ساعتها قرآن  می خوانند. یک بار به من گفت که گاهی روزی بیشتر پنج جمله با مادرش حرفی ندارد که بزند. من این ور دنیا او را تجسم می کنم وقتی برایم قصه می گفت. وقتی بیفتک می کوبید. وقتی در باغچه گل می کاشت. وقتی  به تشویق پدر نهضت سواد آموزی رفت. و حالا که باید منتظر شود تا پنج شنبه عصر که چادر مشکی سرش کند. خم خم راه بیافتد و به قبرستان  برود. سرقبر پدرش بنشیند و در ذهنش خودش را آن پایین تصور بکند. بعد شروع کند به گریه کردن برای روزهایی که رفته اند، مهم گریه است، مرده بهانه است.    


Monday 10 February 2014

«این تصویر از کیست» یا چی شد که خاطره باز شدیم؟

امروز دقیقا سی و پنج سال از انقلاب می گذرد. اطلاعات و دانش من درباره علت رفتن شاه و انقلاب و اینها به صفر میل می کند اما گذشتن سی و پنج سال باعث می شود که یک عده آدم که وقت انقلاب بچه مدرسه ای بودند حالا در اواخر میانسالی باشند یا من نوعی که بعد ازانقلاب به دنیا آمده ام در ابتدای آن. یادم هست وقتی بچه بودم با ویدیوی بتا مکس مادربزرگم فیلمهای قدیمی از زمان شاه و یا برنامه رنگارنگ می دیدیم و به آنها می گفتیم شو. شوی داریوش و ابی با شلوارهای پاچه گشاد و کتهای تنگ برای مادربزرگ خاطراتی داشتند اما بازگو کردنشان در خیلی جمعها غیرممکن بود. نمی شد در تلویزیون نمایشش داد و بعد همه دورهمی بگویند وای وای چه روزگاری بود، چقدر جوان بودیم یا احتمالا یادش به خیر. مادربزرگ که عزادار بود از شلوغ کردن و رقصیدن ما بچه ها زود خسته می شد. شاید اگر دست خودش بود کلک ویدیو را می کند و خیال خودش را راحت می کرد اما زورش به ما نمی رسید. نوه ها هنوز خیلی راه پیش رو داشتند و او تمام این قصه ها را کهنه کرده بود. یادم هست یک بار جزو برنامه های دهه زجر تلویزیون فیلمهایی از زمان انقلاب نشان می دادند و بعد دور کله یک نفر خط می کشیدند و می پرسیدند «این تصویر از کیست؟» طرف زنگ  می زد تلویزیون و شب بعدش می آمد و جایزه می گرفت. کم کم آدمها از جمع جدا می شدند و فردیتشان در انقلاب معنا پیدا می کرد. طرف از خاطراتش تعریف می کرد و اینکه چقدر در آن روزها امیدوار و هیجانزده بود. حالا فرق آن آدم برنده تصادفی با آدم بغل دستی اش چه بود خدا می داند شاید در وقت تظاهرات گلویش را بیشتر پاره کرده و داشت نتیجه اش را می دید. 
از حدود سال هشت و پنج یا هشتاد وشش بود که منصور ضابطیان شروع کرد برنامه هایی ساختن درباره قدیمها، مشخصا قدیمها از انقلاب به بعد شروع می شد. حالا به اندازه کافی نسل بعد از انقلاب عقل رس شده بود که بتواند طعم خاطره داشتن را بفهمد و خاطراتش هم مجاز باشد. خاطراتی جمعی که بشود راحت از آن حرف زد مثل سریال آرایشگاه زیبا. بعد کم کم بخشهای مجاز از موسیقی زمان شاه هم به خاطرات اضافه شدند. خاطره کسانی مثل من که مثلا در بچگی آهنگ زمستون افشین مقدم را شنیده بودند.

تلویزیون در نشان دادن خاطرات هم گزینشی است. خاطره اش از سال هشتادو هشت محدود است به نه دی و حواشی آن. خیلی از دوستان و اطرافیان هم دارند با تمام قوا سعی می کنند خاطره ها را کمی پاک یا بازتعریف کنند. گفته اند گروهی برویم در راهپیمایی بیست و دوم بهمن شعار بدهیم. حالا من شده ام مادربزرگی که کینه ندارد، انتقام نمی گیرد اما حرص می خورد وقتی با خاطراتش بازی می کنند.   

Monday 3 February 2014

چنین گفت دایان کینگ

مدتهاست که در فیس بوک جملات ماندگار یا احساسی یا هر مزخرف دیگری را در کنار یک عکس می گذارند و ملت هم چپ و راست آن را شیر می کنند. چند وقت پیش یک نفر کانادایی در فیس بوک من را اد کرد به اسم دایان کینگ. دایان کینگ با من دوست مشترکی داشت، از اینهایی که کارهای تبلیغاتی دارند و برای بیزنس خودشان تبلیغ می کنند. مطمئن بودم که براثر یک اشتباه برای من پیغام اد فرستاده چون این اتفاق برای من هم افتاده است. اول شک داشتم که قبولش کنم یا نه اما بعد گفتم حالا اکسپ کنم ببینم چه می شود. دایان خانمی حدود چهل و پنج یا پنجاه ساله است. چاق است با موهای بلند مشکی. یک سگ بانمک دارد به اسم دکستر و حدس می زنم با شوهر یا دوست پسرش زندگی می کند چون یکی، دوبار از او اسم می برد. اوایل متوجه شدم که علاقه زیادی به شیر کردن دارد. جملات قصاری از مدل آمریکایی دکتر حسابی و دکتر شریعتی را شیر می کرد و هرازگاهی یک عکس از دکستر هم می گذاشت. بعد کم کم عکسهایی گذاشت از دایی الکسش با خانواده کلینتون و به طور خیلی غیرمستقیم سعی می کرد به ما حالی کند که دایی اش آدم مهمی بوده است. البته آخرش معلوم شد که دایی جان برای تبلیغات هیلاری کلینتون پول جمع می کرده و با کنار کشیدن هیلاری خیلی هم حالش گرفته شده است.

این ماجراها بود تا دو، سه روز پیش که دیدم عکسی شیر کرده است. پس زمینه آبی تیره با ستاره های در گوشه اش و پیامی مبنی براینکه باید در زندگی مقاوم بود و تنها راه پیروزی تلاش است و بعد در یک خط پایین تر هم نوشته بود دایان کینگ. جمله از خودش بود که این طوری درستش کرده شیر کرده بود. لابد به این امید که مشهور شود یا بیزنسش با کمک جملات ماندگار بهتر بچرخد. خواستم با نوشتن این پست حق کپی رایت این کار را برای دایان حفظ کرده باشم و به شما مژده دهم که به زودی ماهم از خفا درخواهیم آمد و جملات ماندگار خود را پوستر می کنیم تا ملت شیر کنند. می گویند مجموعه رباعیات خیام خیلی کم بوده است اما تا مدتها هرکس شراب می نوشیده و دو خط شعری در خوبی شراب یا بی ثباتی دنیا می گفته از ترس اینکه به کفر متهم نشود آن را به خیام نسبت می داده است. باتوجه به تعداد رباعی های خیام مثل اینکه تعداد شراب خورها و کفار هم کم نبوده است. شما هم به خدا مشغول الذمه اید اگر زودتر از من شروع کنید به تبلیغ برای خودتان. 

Monday 27 January 2014

باغت آباد، انگوری!

پدر همیشه پوستش سفید بود. صورتش که آفتاب دیده بود تیره تر شده بود اما پوست بدنش، دستها و پاها یک جور عجیبی به سفیدی می زد. وقتی به دنیا آمدم پدر میانسالی را تمام کرده بود. تصورم از او هیچوقت یک مرد جوان که با بچه ها بازی  می کند نبود. هرچند، هراز گاهی سعی می کرد یک بازی مختصری هم با من بکند مخصوصا بعد از مرگ رویا. اما در همان چند بار هم آنقدر اطرافیان گفتند وای خدامرگم آقای دکتر! و با چادرهای رنگی رویشان را پوشاندند و ریز ریز خندیدند که بیخیال ماجرا شد.
به مرور زمان روی صورتش لکه های تیره پیدا می شدند. یکی که روی دماغش بود و مثل ماهگرفتگی چند وقت پیش برداشت. اما بدنش به مرور لکه های سفید پیدا می کرد. وقتی براثر یک ناپرهیزی بزرگ آستین کوتاه می پوشید لکه های سفید را روی پوستش می دیدم. می دانستم که این نشانه های پیری است. مثل پشتش که به مرور زمان خم می شد، نه اینکه تا شود اما شانه راستش کم کم پایین می رفت و به طرف راست بیش از حد خم می شد.
اما موهایش با لجاجت تمام کار خودشان را ادامه می دهند. با وجود سن بالایش کچل نشده. موهایش کم پشت شده اما همچنان مجعد است و خاکستری تیره. تمام هم سن و سالهایش اگر زنده باشند یا کلا مو ندارند یا یک دست سفید. وقتی روپوش سفید را می پوشد،گاهی انقدر کم رنگ می شود که ممکن است از سبکی پر بکشد و برود بالاو لابد بچسبد به سقف مطب. خودش هم خیلی از این حالتش خوشش می آید. انگار یک جورهایی می داند که به این تصویر تعلق دارد و همیشه از همین موقعیت با بچه هایش برخورد می کند: من یک پزشک معروفم که شما از منافع بودن با من استفاده می کنید اما باید هزینه اش را هم گاهی چندین برابر بدهید. متاسفم که حق انتخاب ندارید.

 اما موهایش، فقط موهایش هست که نمی گذارند خیلی بالا برود. موهایش باعث می شود فکر کنم پدر هم آدم است مثل من و باقی دخترهایش. اینکه برتری یک طرفه که گاهی برای خودش تعریف می کند دیگر آنقدرها هم حقیقت و مشروعیت ندارد. چیزی که باعث شده تحمل فاصله چندهزار کیلومتری برای همه ما آسانتر باشد. پدر اصولش را در تمام زندگی اش نگه داشته و در اجرای آنها زیاد به نظر بقیه اهمیت نمی دهد. در تمام دوران نوجوانی من دیالوگی نداشتیم. هروقت می خواست با من حرف بزند می دانستم که می خواهد محدودم کند یا با عقایدش روی مخم قدمی مبسوط بزند. شاید الان خوشحال است که کسی دوروبرش نیست که بگوید دکترجان باغت آباد، تو که هرکار می خواستی در زندگی کردی دیگه ژست من خیلی فداکارم چیه ؟

Saturday 18 January 2014

باد در موهایش نوزید چون کوتاه بود

کوتاه کردن مو حالا شده یکی از برنامه های ماهانه ما. یک سالی می شود که من موهای کاوه را کوتاه می کنم. اوایل بلد نبودم حتی با ماشین موهایش را کوتاه کنم. شانسم این بود که بیشتر پشت سرش را خراب می کردم. اطلاعاتم درباره کوتاه کردن مو مردان کاملا هیچ بود، خالی.
از یک مغازه ماشینی خریدیم برای کوتاه کردن موهایش. اولین بار هیچ ایده ای نداشتم که چه کار کنم. نمی دانم چرا به عقلم نرسید که فیلمی در یوتیوب نگاه کنم و کمی یاد بگیرم. همه چیز به آزمون و خطا بستگی داشت و هنوز هم دارد. یک بار آنچنان پشت گردنش را گرد زدم که مثل هلال شد. مجبور شدیم صبر کنیم تا دوباره دربیاید. راه دیگری نبود ماه بعد دوباره همین آش بود و البته با کاسه کمی متفاوت تر. چون اشتباهات یک جور نمی کردم. همیشه هم وقتی مهمانی یا جای مهمی می خواست برود این اشتباهات بدتر میشد. یک بار کناره گوشش را آنقدر خالی کردم که مجبور شد با عینک دسته کلفت رویش را بپوشاند.

 آمدیم تورنتو یکی از مردان فامیل چند درس کوچک درباره کوتاه کردن مو به من داد، اینکه چطور پشت گردن را تیغ بزنم یا کنار گوشها را مرتب کنم. ترکیب درسها و یک سال تمرین حالا شده یک هنر جدید. نه اینکه حالا موهایش را خراب نمی کنم، بلکه حالا می دانم چطور خرابکاریم را کمی صاف و صوف کنم. مثل وقتی که خطاطی می کردم و تازه با حضور معنا دار استاد تیغ آشنا شده بودم. هروقت شکم ج یا دمب ب خراب می شد که معمولا حرف آخر در کل جمله بود عوض دوباره نوشتن کل جمله با تیغ گوشه خراب را می تراشیدیم و درستش می کردیم.  از آنجایی که من در خطاطی چیزی نشدم پیش بینی می کنم در آرایشگری هم چیزی نخواهم شد. اما به هر حال تا اطلاع ثانوی همچنان تمرین می کنم اینجا باد می آید و آدم با موی بلند مرطوب احتمالا سرما می خورد.  

Monday 13 January 2014

آبانماه ساعت چهار صبح

برنامه نوبت شما چند شب پیش درباره بسته های کمکی مواد غذایی که روحانی می خواهد بین اقشار کم درآمد پخش کند صحبت می کرد. یک روستایی ای میل زده بود و درخواست کرده بود که یارانه ها را به هیچ وجه قطع نکنند چون آنها فقط به امید یارانه ها زنده اند. فارغ از اینکه این حرف چقدر درست است یا غلط، خواستم یک تجربه شخصی از ماجرای یارانه ها تعریف کنم. شهرستان پدری من مزارع بزرگی از زعفران دارد. پدر سالهای سال پیش همین مزارع را می فروشد و می رود فرانسه که درس بخواند. اما خانواده بی بی هنوز مزارعشان را دارند و کشت و زرع می کنند. هرسال در ماه آبان که وقت برداشت زعفران است تمام خانواده شان از اطراف ایران جمع می شوند که گلها را بچینند و به قول محلیها پَر کنند. پروسه هم اینطوی است که ساعت چهارصبح بیدار می شوند و می روند صحرا. گلهای زعفران را قبل از طلوع می چینند یا به قول محلیها باز می کنند. از آغاز روز هم تا آخر شب می نشینند و پره های نازک گل را جدا می کنند. بی بی می گفت هر سال روستاییهای اطراف گروه گروه می آمده اند و سر اینکه بیشتر کار کنند با هم دعوا داشتند. کمک برای بازکردن و پر کردن گلها محلی برای کمک خرجیشان بوده است و مردم شهرستان هم کمکی می گرفتند. از وقتی ماجرای یارانه ها شروع می شود تقریبا دیگر هیچکس برای کار سخت گل باز کردن و پر کردن از روستا ها و اطراف نمی آید. وقتی  به کسی هم پیشنهاد بدهند جوابشان این است که یارانه هامان را می دهند دیگر این کار خیلی سخت است.

من را به بورژوا بودن متهم نکنید. من می دانم کار سخت یعنی چه؟ همین اخیرا درست و حسابی تجربه اش کرده ام. مخالف رشد و پیشرفت دیگران هم نیستم. چیزی که می خواهم بگویم این است که توزیع اشتباه ثروت باعث می شود آدمها توانایی های خودشان را فراموش کنند و حالا یک جوری گدایی کنند که دولت بهشان پول بدهند. گاهی فکر می کنم ما کلا فراموش کرده ایم که حقی داریم و از آن مهمتر توانایی.