Wednesday 12 February 2014

بی بی همچنان گریه می کند

در خراسان رسمی هست به نام چراغ برات، یعنی از سه روز قبل از نیمه شعبان همه باید به قبرستانها بروند و ساعتها سرگور مردگانشان بنشینند. باقی بستگان هم می آیند و به آنها سر می زنند. بعضی ها صبح می روند سرخاک بستگان نزدیک خودشان می نشینند ومنتظر قدوم باقی فامیل می مانند. بعد عصرها می روند به قبربقیه پنج دقیقه سرمی زنند. یک جورهایی مثل دیدوبازدید عید است. این رسم وقتی من بچه بودم خیلی سفت و سخت بود. به مرور که بزرگتر شدم کم رنگ شد و وقتی دبیرستان می رفتم حداقل برای خانواده ما محدود شد به یک بار سر خاک رویا رفتن و دادن پول به چند خیریه. شاید چون تعداد مردگان فامیل آنقدر زیاد شده بود که سه روز کفاف نمی داد و باید مثل نوروز دو هفته وقت تعیین می کردند. البته همیشه گوشه و کنایه فامیل به گوش ما می رسید که به یاد مادرمان نبوده ایم یا فامیل رفته اند و دیده اند که سنگ قبرش را خاک گرفته است.
یک بار معلم رانندگی ام که نسبت دوری هم با رویا داشت از من پرسید که آیا هرهفته پنج شنبه ها می روم سرخاک مادرم؟ مشخص بود که نمی رفتم. پنج شنبه ها شب مهمانی رفتن بود و یا شام بیرون با دوستان. نبودن رویا یک چیز بود و رفتن به قبرستان و دیدن سنگ قبرش با اسم و رسم یک چیز دیگر. انگار مرگش رسمی می شد. من هم دیگر نمی توانستم اشکم را کنترل کنم. در این دیدارها بی بی همیشه همراه من بود و گریه می کرد. برای خیلیها عجیب بود که چرا بی بی برای زن داییش باید این همه سال عزاداری کند در حالی که بچه ها و شوهر مرحومه کم و بیش رفته اند دنبال زندگی شان.تا وقتی بی بی با پدر زندگی می کرد روزهای چراغ برات هرروز می رفت سرخاک.  حالا دو سالی است که رفته به شهرستان کوچکی با مادر خودش زندگی می کند. شهرستانی که هوای سردی دارد و  کشاورزی اصلیش دیم است تفریحاتش به چپیدن از خانه ای به خانه ای دیگر محدود می شود و رسم هرهفته سر خاک رفتن. قبرستان محل جمع شدن همه خانواده است. با گران شدن میوه و شیرینی و خرج مهمانی کم کم رسم به خانه هم رفتن فراموش شد و رسم قبرستان مستحکم تر. آنجاست که جمع خانواده ها جمع می شود مخصوصا اگر مرده ها کنار هم خاک شده باشند. می دانم که بی بی در شهرستان کوچک کاری ندارد انجام دهد. یک جورهایی شده بپای مادرش که در هشتاد و پنج سالگی حواسش درست کار نمی کند. مادر و دختر هرروز ساعتها و ساعتها قرآن  می خوانند. یک بار به من گفت که گاهی روزی بیشتر پنج جمله با مادرش حرفی ندارد که بزند. من این ور دنیا او را تجسم می کنم وقتی برایم قصه می گفت. وقتی بیفتک می کوبید. وقتی در باغچه گل می کاشت. وقتی  به تشویق پدر نهضت سواد آموزی رفت. و حالا که باید منتظر شود تا پنج شنبه عصر که چادر مشکی سرش کند. خم خم راه بیافتد و به قبرستان  برود. سرقبر پدرش بنشیند و در ذهنش خودش را آن پایین تصور بکند. بعد شروع کند به گریه کردن برای روزهایی که رفته اند، مهم گریه است، مرده بهانه است.    


No comments:

Post a Comment