Sunday 16 November 2014

یک روز مثل هر روز

از همان لحظه اول که روبه رویم می نشینند اضطراب را می توانم در چشمهایشان ببینم. بیشترشان تازه رسیده اند و هنوز خستگی سفر و خوابیدن در متلهای درجه سه از بدنشان بیرون نرفته است. یک عده دیگر هم از این همه پیچ و خم اداری برای گرفتن حقشان خسته اند. دو، سه سال دویده اند و آخرش هیچی. تک و توک هم در معرض دیپورت شدن به کشورشان هستند.
دارم یاد می گیرم رابطه ام را با موکل درست کنم. چه چیزهایی را باید بگویم و چه چیزهایی را نباید بگویم. کی با انها مهربان باشم و کی بهشان بفهمانم که دارند زیاده روی می کنند. کار خیلی سختی است یک ماه اول یادگرفتم چطور با یک پرونده پر از کاغذ کنار بیایم ولی از حالا به بعد تماما باید یادبگیرم چطور هم به موکلم کمک کنم و هم بتوانم  کنترلش کنم. این یکی از اولی خیلی سخت تر است.   
همه شان فکرمی کنند که قدرت مافوق بشری دارم. یک عصای جادو که همه چیز را مرتب می کند. از من می خواهند که بهترین وکیل دفتر را به آنها بدهم، آخر من چه کاره ام، رییس، مدیرکل. تمام قدرت من در این است که قصه شان را با آب و تاب بیشتری برای رییسم تعریف کنم تآ انها را به یک دفتر بی سروصاحب شوت نکند. تا قبول کند که همینجا کارشان را انجام دهیم.
گاهی فکر می کنم وکالت یک شغل بدون تشکر است. اگر پرونده را ببری که وظیفه ات بوده و اگر ببازی متهمی به کم کاری وبی سوادی و پول مفت گرفتن.در حالیکه خیلی وقتها بردن و باختن پرونده اصلا به وکیل مربوط نیست، بیشتر به وقایع و مدارک مربوط است و اشتباهاتی که خود فرد انجام می دهد.

اما لذتی دارد هرروز یک عالمه آدم جدید دیدن رنگهای مختلف، لهجه های عجیب، قصه های غریب که بعضی را باورمی کنی و بعضی نه. یکی شکنجه شده، یکی همجنس گراست، یکی در کشور اسلامی بدون ازدواج حامله شده، یکی هم دروغگوست. خوبی رابطه وکیل و موکل همین رازداری است. مثلا به نفر دوم نمی توانی بگویی "جداَ از فلانی در کشورت می ترسی، می دانی برادرش الان موکل همین دفتر است." 

Saturday 1 November 2014

بیک جان

وقتی هنوز دوران گل پری جون و گنج قارون بود عمو و عمه من که حالا حدود پنجاه و شصت ساله اند بچه بودند و مثل اکثر بچه های آن موقع عاشق و شیفته فیلم فارسی. اما برعکس اکثر خانمها که پنهانی و دوراز چشم حاج آقا طرفدار چشم و آبروی مشکین آقای فردین بودند، عمو و عمه جان از بیک ایمانوردی خوششان میامده. ولی خوب هر فیلمی که آن موقع در سینمای ایران می ساختند فردین نقش اول بود و بیک نقش دوم. بچه ها که هرچه صبرمی کنند می بینند خبری از فیلمی نمی شود که در آن بیک نقش اول خیلی باحالتری از فردین باشد تصمیم می گیرند برای بیک یک نامه بنویسند و خودشان به این کار نشویقش کنند. متن نامه یک همچین چیزی بوده : «بیک جان، ما که می دانیم تو از فردین زوری(به لهجه خراسانی، یعنی پر زورتری)! لطفا به خاطر دل ما هم که شده یک بار در یک فیلم با فردین کشتی بگیر و حسابی کتکش بزن تا دل ما هم خنک شود.»

حالا دلم می خواهد من هم یک نامه بنویسم  بفرستم خیابان پاستور با همچین متنی :«حسن جان، ما که می دانیم تو از آن طرفیها زوری، لطفا یک بار  هم که شده زمینشان بزن که این دل ما هم خنک شود.»