Friday 25 April 2014

«رعنا سه پسر داشت»

رعنا مادر کاوه برایش دختر و پسر فرقی نمی کرد پس خدا هم سه پسر به او داد: دو تای اول پشت هم و سومی با نه سال فاصله. او با پسرها هم تقریبا همانطور رفتار می کرد که اگر صاحب دختر می شد: سختگیرانه. یک جورهایی عقیده داشت که ظلم بالسویه عدل است و این روحیه عدالت پروری اش  دو نمود بیرونی پیدا کرد: اول، باعث شد سال هشتاد و چهارمثل خیلی از ایرانیها برود به احمدی نژاد رای بدهد و دوم، دو پسر اولش که خیلی به تساوی ظلم دیده بودند هم آدمهای خودساخته ای از آب درآمدند. کاوه به عنوان بچه اول باید تابوهای زیادی در خانواده اش می شکست محض نمونه وقتی با دختری ازدواج کرد که بی حجاب بود و در جشن عروسی اش بزن و برقص برپا بود خیلی تلاش کرد که دو طرف کفه ترازوی مادر مذهبی و همسر امروزی را برابر نگه دارد.
کوروش پسر دوم از اول هم آدم آرامی بود. درس خواند و خیلی هم مایه افتخار پدر و مادرش شد. همانطور راحت ازدواج کرد و رفت سراغ آینده خودش. اما ماند کیوان پسر سوم.
من که اولین بار دیدمش اول دبیرستان بود. لاغر اندام و ساکت. صورت زیبایی داشت و موهای نسبتا بوراما در جذب جنس مخالف خیلی موفق عمل نمی کرد. رعنا همیشه می گفت که آن دوتای اول را من تربیت کردم که آدم شدند این یکی را بابایش لوس کرد. لوس کرد یا نکرد، کیوان از اول هم فرق داشت. باهوش بود اما در همه کار آدم را خسته می کرد. آنقدر کند حرکت می کرد که گاهی فکر می کردی در زمان حل می شود. تعلق مذهبی نداشت و کلا نسبت به دین بی احساس بود: هِچ. کاوه می گفت اولین بار وقتی کیوان می خواسته کنکور تیزهوشان بدهد مادرش دعای نادعلی را می دهد که بخواند تا قبول شود. نتایج می آید و از اسم کیوان خبری نیست. او هم بدون اینکه هیچ عامل دیگری را در نظر بگیرد خدا را مقصر می بیند و از آن زمان بی خیال مذهب می شود. کنکور که می خواست بدهد وقت کم آوردن شد مشکل اصلی اش. اول می خواست برود رشته موسیقی. گیتارنواز خوبی هم بود، هرچند که اصرار داشت آواز هم بخواند و با صدای بدش اجرش را زایل کند. مآل اندیشی پدرانه مانعش شد و مجبورش کردند که مهندس شود. او هم نتوانست و شد معضل خانواده. هر روز خبر یکی از کارهای عجیبش می رسید. رعنا هم با او بالا وپایین می شد. رعنا، کسی که قبلا به شنیدن یک آهنگ حساسیت داشت حالا صبحها با صدای رعنا فرحان از خواب بیدار می شد. کیوان را برد پیش روانپزشک و خودش هم بعد از مدتی قرص اعصاب را شروع کرد. هروقت کیوان بد بود دوز قرص اعصاب رعنا هم بالا می رفت. کیوان که موهای بور وفردارش را بلند کرد و شد مرکز توجه آدمهای خلاف رعنا بار وبندیلش را جمع کرد و به خاطر کار شوهرش آمد تهران ماند. بازنشستگی شوهر که رسید، قرص اعصاب هم برگشت.
 یک بار کیوان به من گفت که هر خلافی که من ممکن است فکرش را بکنم امتحان کرده است. در صدایش یک جور پیروزی بود. اینکه کسی که همه فکر می کردند آدمی خجالتی است نه تنها ساده نیست که خیلی هم پلنگ شده و ما بی خبر مانده بودیم. از کجا می خواستیم بدانیم. من و کاوه آنقدر درگیر فراهم کردن یک زندگی مستقل بودیم که گاهی ماهها هم با کیوان حرف نمی زدیم.  هربار که مشروط می شد رعنا تلفن به دست به استادها التماس می کرد که نمره اش را بدهند و باباجان شال و کلاه می کرد و کل آموزش دانشگاه و اساتید را با دیوانهای متعدد حافظ و قلم خودنویس طلایی در می نوردید که او را به کلاس برگرداند. کیوان که از دانشگاه که اخراج شد یک جورهایی انگار همه نفس راحتی کشیدند. یک مدت رفت سفر، زود برگشت و بعد،
آن کسی که خدا و پیغمبر را قبول نداشت شد مسلمان مومن. حالا دیگر دستورهای مذهبی صادر می کرد و انگار شد نماینده ج. الف. در خانه اما با گرایشهای اصلاح طلبی. البته هرگز نخواست یا نتوانست عقایدش را به زور در گوش ما فروکند اما نمی خواست ساکت بماند. از نظر کیوان ما باید او را می شنیدیم. به نظرش منتقدان از شرایط زیاده روی می کردند و اوضاع آنقدر هم بد نبود. وقتی گفت که در چهره خمینی معنویت دیده است با خودم عهد کردم که دیگر در هیچ بحثی را با او باز نکنم. حالا بیشتر در جبهه پدرومادرش بود تا ما. برای همین یک جورهایی از گروه چهارتایی ما جدا شد. مذهب جایی بود که هویت مستقلش را می توانست پیدا کند. جایی که دیگر نه تنها با دو برادر بزرگترش مقایسه نمی شد بلکه پدر ومادرش هم او را بهتر از آن دوتای دیگر می دانستند. دیگر مشکل روانی اش توی چشم نمی زد و رعنا خوشحال بود. در همین مدت کوتاهی که من ایران بودم بارها گفت که خوشحال است حال کیوان بهتر شده و خدا رو شکر الان خیلی آرامتر شده است. فکر نمی کنم رعنا تلاش خاصی در مذهبی کردن پسر آخر کرده باشد، بیشتر این اتفاق را جواب دعاهایش به درگاه الهی می دید که برای بهتر شدن حال کیوان کرده بود. قرصهایش را کم کرده بود و فقط گاهی یاد این می افتاد که حال کیوان هنوز هم بد است.

رعنا سه پسر داشت: پسر اول را خیلی دوست داشت، پسر دوم مایه افتخارش بود و پسر سوم کسی بود شبیه خودش. 

Tuesday 22 April 2014

عکس دو نفره

شب آخر دایی یک دفعه موبایلش با دوربین 8 مگا پیکسلی را درآورد و گفت که عکس بگیریم. قیافه همه داغون بود اما اعتراضی هم نبود. در تمام یک هفته قبلش می دانستیم که قرار است امشب بیاید: من بروم و کاوه فعلا بماند. با همان لباس کثیف از بستن چمدانها و صورت آرایش نکرده عکس گرفتیم. من و کاوه، بعد من و پدر و بانو، من و پدر و بانو و بی بی. دایی عکسها را با وایبر برای من فرستاد و بعد وقت خداحافظی بود. به خودم قول داده بودم گریه نکنم. حتی وقتی لحظه آخر پدر از پله ها نتوانست پایین بیاید هم گریه نکردم. فقط گفتم دو ماه دیگه تو کانادا می بینمتون. نمی خواستم خداحافظی برایشان سخت تر بشه. عکسها دانلود نشده در موبایلم ماندند تا برسم اینجا.
فایلهایی که از ایران آورده بودم مرتب می کردم چشمم افتاد به عکسها. نگاهشان می کردم. چقدر بی ثباتی در همه چیزشان موج می زند حتی در مقرراتی ترین خانه مشهد. چه کسی  می داند تا دفعه آینده که هم را ببینیم چه می شود؟ از قیمت دلار بگیر تا روابط آدمها.

در یکی از عکسهای دوتایی من و کاوه، من زیر چشمم گود افتاده و کاوه به زور لبخند زده است. اما باز هم عکس خوبی است دیشب که می خواستم بروم از خانه بیرون آمدم کامپیوتر را خاموش کنم دیدم عکس بزرگ روی صفحه باز است. دلم نیامد خاموشش کنم. می خواستم وقتی برگشتم یک نور کوچک گوشه خانه روشن باشد، مثل امید به دیدار دوباره.