Saturday 28 June 2014

قصه از کجا شروع شد؟

خوب همه چیز از آنجا شروع شد که یک عصر پاییزی سال هشتاد ونه موبایلم زنگ زد و آن طرف خط یک دوست قدیمی بود. کسی که از دوران راهنمایی می شناختمش و کم و بیش باهاش در تماس بودم. زمانی که داشتم خودم را می کشتم تا یک دیپلم ریاضی ساده بگیرم باهم همکلاس بودیم وهردوتایمان سال اول کنکور قبول نشدیم. من بی خیال رشته ریاضی شدم و رفتم دنبال علاقه ام اما او ماند و در  یک دانشکده فرعی در شهرستانی دور مهندسی قبول شد. همانجا به یکی از همکلاسیهایش علاقه مند شد و بعد از ازدواج رفتند شهرستان پدری شوهرش زندگی کنند. در واقع در عرض دو، سه سال قبل از این تلفن مشخص باهم سرجمع سه بار صحبت کرده بودیم چون هربار که تلفن می کرد تمام مدت از موفقیتهای خودش و شوهرش بیش از حد با اغراق تعریف می کرد. البته موفقیتهایشان هم زیاد بود به نسبت دو نفر مهندس با نمرات و هوش معمولی شغل پردرآمدی داشتند. جالب بود که همین دو سال قبل اول وقتی می خواستند از زور بیکاری کلاس کامپیوتر بازکنند، سرمایه اش جور نشد. بعد جذب یک شرکت مخابراتی شدند که هروقت ازش می پرسیدم چه شرکتی است جواب مشخصی نمی داد. مثلا یک اسم کلی می گفت مثل شرکت مخابرات ایران یا ایرانسل یا تالیا. این بار هم زنگ زده بود که از موفقیت جدیدیشان بگوید. شوهرش را ارتقا داده بودند و حالا داشتند می آمدند تهران زندگی کنند. خانه ای در سعادت آباد رهن کامل کرده بودند و اسبابهایشان را می خواستند بیاورند. بیشتر می خواست بداند که خانه ما کجاست و آیا تو مسابقه «من بهترم یا تو؟» کی برنده می شود. برایم خیلی عجیب بود دو نفری که تا دو سال پیش وضع مالی واقعا بدی داشتند حالا انگار به آدمهای دیگری تبدیل شده بودند. در مدت نقل و انتقالشان یکی دو بار دیگر باهم حرف زدیم. به نسبت دونفر مهندس معمولی با مقطع لیسانس درامدی عالی داشتند. ساعتهای کاریشان بیش از حد طولانی بود و رده و مقام شوهرش انقدر بالا رفته بود که برای کلی آدم تصمیم می گرفت. در شرکتی که همیشه پروژه های میلیاردی مخابراتی داشت و بعد انتخابات هشتاد و هشت هم کارش چندین برابر شده بود.
به دوستم شک کرده بودم. نه اینکه فکر کنم جاسوسی ما را می کرد ما که کاره ای نبودیم. بیشتر احساس می کردم دستش به جایی بالاتر از اینها میرسد مثلا یک جورهایی برای سپاه کار می کند یا همین طوری خواسته و ناخواسته اطلاعات و اس ام اس های ملت را می فروشند. نه اینکه بترسم فقط نمی خواستم دیگر باهاش در تماس باشم برای همین وقتی از ایران می آمدیم بیرون بهش خبری ندادم. حتی پایه یک خداحافظی ساده هم نبودم.
بعدها که به یک دوست مشترک کمی از داستان را گفتم دیدم او هم به طرف قبل از اینها شک کرده بوده است. عجیب بود ولی واقعی، انگار یکی از بچه های دبیرستان ما داشت با حکومت کارمی کرد. یک دختری که مثل ما بی حجاب بود،  آهنگهای مد روز گوش میداد، در خانه ماهواره داشت و شوهرش وقت دانشجویی کمی کارهای سیاسی کرده بود، حالا  به نظر ما در جبهه مخالف بود. بدتر این بود که نمی شد هم از خودش پرسید و ماجرا روشن کرد.شاید فقط بلیطشان برده بود و یا شاید ماجرا آنقدرها هم بزرگ نبود. برای همین بود که وقتی امسال تولدش شد در فیس بوک خیلی دو دل بودم که چه کار کنم. بی خیال شدم و به روی خودم نیاوردم. دو تا دوست دبیرستانی بودیم که با هم حرفهای دخترونه می زدیم و حالا حتی نمی خواستم عکسشو ببینم.    
گذشته از این حرفها اینکه دوست من بود و می شد از کنارش گذشت اما اگر مثلا خواهرم بود یا مثلا خاله ام که بهش شک داشتم باید چه کار می کردم. اگر یک روز بفهمم که مثلا صمیمی ترین دوستم نونش را از خون دیگران در می آورد چی؟ وقتی تمام گذشته ما پر از سوال است خیلی هم نمی شود به «پاکدستی مدعی» اعتماد کرد. [1]




[1] دکترین پاکدستی مدعی بدین معناست که در دعاوی خوانده دعوا یا متهم می تواند مدعی شود، خواهان یا قربانی خود در وقوع جرم نقش داشته است. مثلا متهم را با لفظ یا عمل تحریک به انجام جرم کرده است. 

Monday 9 June 2014

ما به خرداد پر از دغدغه عادت داریم

تا سال هشتادوهشت، همیشه این موقع های سال دلم بدجور می گرفت. همون چند تا دونه خاطره ای که ازش دارم را  برای خودم یادآوری می کردم و هی غصه می خوردم. مثلا وقتی جلوی آینه ایستاده بود و موهاشو شونه می کرد. یا وقتی قلبش درد می کرد و نمی تونست از پله های بیاد بالا. یا اون شب که بالاخره ویزای سوئیس را گرفتند که با پدر بروند ببینند می شود آنجا کاری کرد. رفتیم فرودگاه، خواهرم گ صندلی چرخدارش را هل می داد و در تمام مدت رویا فرورفته در صندلی دست من را محکم گرفته بود. روسری آبی کم رنگ سرش بود، یک چیزی مثل جنس ژرسه.  از این جنسهای سنگین که آن موقع مد بود. همین. متاسفانه هیچ چیز سانتیمانتالی درباره مرگ مادر مخصوصا اگر خیلی بچه باشی وجود ندارد. همه چیز خیلی ساده و مسخره تمام شد. رفتند سوئیس، یک ماه بعد برگشتند و در تهران تمام کرد. پدر هیچوقت از روزهای آخر که رویا بیمارستان بود برای ما نگفت. حتی تا همین یک دو سال پیش نمی دانستم مدتی هم کما بوده .
همینها کافی است که از بعضی روزهای خرداد بدت بیاید. اما همه اینها و غم وناراحتی بود تا همین پنج سال پیش. اون سال،  توی ماجرای انتخابات گم بودم. آنقدر درگیر شادیهای جمعی که غم فردی ام یادم رفت، برای همین وقتی یکی از فامیلها زنگ زد که تسلیت بگه. احساس عذاب وجدان می کردم. من درگیر رنگ سبز،موج خیابانی و مناظره بودم. خونمون که تا میدون ونک ده دقیقه پیاده راه داشت مرکز جمع شدن دوستامون شده بود. اتفاق بزرگتر، اتفاق کوچکتر را می خورد.
بعد که نتیجه ها آمد و تظاهرات شد. جای شادی و غم، هردو را فقط یک چیز گرفته بود: ناامیدی مطلق. مسخ شدگی کامل، فکر می کنم تمام ناراحتی من از شش سالگی تا آن سال این بود که طبیعت ظلم خیلی بزرگی در حق من کرده بود. هرسال نیمه خرداد که می شد یادم می آمد که با من خیلی ناعادلانه برخورد شده است. اما آن سال فهمیدم که واقعا غم یعنی چی. یعنی ان غم واقعی که آدم را از هر حرکتی می اندازد.آنقدر شدید که صبح روزبعد از انتخابات از خواب بیدار می شوی و تا خبر را می شنوی. می روی دستشویی و بعد می بینی با اینکه اصلا وقتش نبوده از فشار خبر پریود شده ای!

از آن سال به بعد، این روزها کمتر برای رویا غصه می خورم. یعنی الان کلا شک دارم که از اول هم برای زنی که در چهل سالگی مرد ناراحت بودم یا برای بچه ای که از شش سالگی حسرت کشید. به هرحال، حالا همراه رویا خیلی چیزهای دیگر دارم که به آنها فکر کنم. حداقل، می فهمم که اتفاقی که برای من افتاد، بی عدالتی بود اما نه آنقدر عریان و سوزنده که برای خیلیها در سال هشتاد و هشت پیش آمد. حداقل من می توانم درباره ماجرا حرف بزنم ودلداری چند نفری را داشته باشم اما آنجا کسانی هستند که از اتفاقی که افتاد حتی نمی توانند حرف بزنند. 

Tuesday 3 June 2014

رفتیم بالا دوغ بود...پایین اومدیم ماست بود

اولین بار حدود یک سال پیش تو جلسه معارفه ورودیهای جدید دیدمش. قد متوسطی داشت با موهای بلند قهوه ای روشن. چیزی که بیشتر توجه جلب می کرد چاقی اش بود. تپل بود و با بلوز و شلوار گشادی هم که پوشیده کلا آدم راحتی دیده می شد. برخلاف من که از ترس لهجه ام مثل بز یک گوشه وایستاده بودم و نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم با لهجه غلیظی با همه احوال پرسی می کرد. بعد هم آمد طرف من و خیلی گرم پرسید که کدام گرایش و مقطع هستم و از کجا آمده ام. دو، سه هفته بعد در کلاس زبانی که دانشگاه برای همه دانشجوهای فوق و دکتری می گذارد دیدمش. آنجا فهمیدم که گرایش دیگری از حقوق را می خواند و دانشجوی اینترنشنال است. تی شرت مارک دانشگاه تورنتو پوشیده بود، لب تاب اپل داشت. زیاد به حرف معلم گوش نمی داد بیشتر با ای فون و ای پدش بازی می کرد. شب که رفتم خانه دیدم من را در فیس بوک اد کرده است.
از آنجا کم کم بیشتر شناختمش. از پستهایش و کم و بیش گروههای دانشجویی این طرف و آن طرف فهمیدم که دوست نداشته برود خوابگاه و با یک دختر دیگر خانه ای در داون تاون اجاره کرده است. موهایش را بلندتر کرد و وقت امتحانات دسامبر از سختی درسهایش غرمی زد. تعطیلات سال نو رفت نیویورک و کلی عکس خنده دار از خودش و برادرش گذاشت در فیس بوک. دختر راحتی بود. عکسهای بازیگران مرد معروف را شیر می کرد و من اولین بار از او شنیدم که سری جدید سریال شرلوک هلمز بی بی سی از اول ژانویه شروع می شود. اتفاقا سلیقه اش هم درباره جنس مخالف خیلی شبیه من بود و هیمشه خنده ام می گرفت که چرا همه مردهایی که من ازشان خوشم می آید او هم خوشش می آید.  
دانشگاه  تمام نشده بود که یک بار رفت دور کانادا سفر. عکس می گذاشت و از خودش خبر می داد. ماجراهای اوکراین که شد منتظر بودم چیزی از او ببینم. سونیای اهل روسیه احتمالا باید نظری می داشت. مدتی به شیر کردن عکس تن تن و جملات خنده دار گذشت و بعد کمی سکوت و بازگشت به وضعیت عادی. حتی در یکی دوبحثی هم در دانشگاه در گرفت اثری ازش نبود. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. حالا دیگه فضولی ام گل کرده بود. از دوستان مشترک حالش را پرسیدم و بعد معلوم شد برای تابستان رفته روسیه و سپتامبر برمی گردد. خانواده اش از خانواده های اولیگارک روسیه اند که به دولت پوتین خیلی نزدیک هستند. هفته پیش تولد بیست و چهار سالگی اش بود. کف کردم!!! هنوز تازه بیست و چهار ساله شده و نصف دنیا را گردش کرده، خانه و زندگی مستقل دارد، یک فوق لیسانس حقوق از دانشگاه تورنتو گرفته و احتمالا شغلی تپل در کشورش منتظری نشسته است که برگردد یا اگر نخواست همین دوروبر بماند.

خنده ام می گیرد وقتی فکر می کنم احتمالا بچه های وزیرها و وکیلهای کشور ما هم همین اوضاع را دارند. . فقط هم مختص به دوره انقلاب نیست قبلی ها همینطور بودند. اصلا از همراهی در جنبشهای بزرگ حرف نمی زنم ولی وقتی خیلی از دوستهای من برای تامین هزینه یک ترم دانشگاه آزاد معطل بودند نوه و نتیجه های آقای فلانی و حاجی بهمانی مشغول گشتن دور دنیا بودند و باور کنید اگر پول داشته باشید گرفتن پذیرش از یک دانشگاه خارجی خیلی هم کار سختی نیست. وقتی بخشی از گروه منتفع نباشی یک جایی راهت جدا می شود. شاید چون این آدمها در اعماق قلب خودشان می دانند که اگر بابا جان نبود باید مثل خیلیها چند سالی پشت کنکور می ماندند و یا طعم مدرک گرفتن و دنبال کار دویدن را می چشیدند.  کسانی که گاهی خیلی شبیه ما هستند همین فیلمهایی که ما دوست داریم می بینند، همین تیپی که ما لباس می پوشیم هستند و گاهی می بینیم که ای بابا سرمیز با ما نشسته اند و دارند حرف می زنند. هرچند که وقتی کار به انتقاد می رسد یک جور معناداری غذایشان خوشمزه تر به نظر می رسد و خوردن را بر شنیدن ترجیح می دهند.