Monday 9 June 2014

ما به خرداد پر از دغدغه عادت داریم

تا سال هشتادوهشت، همیشه این موقع های سال دلم بدجور می گرفت. همون چند تا دونه خاطره ای که ازش دارم را  برای خودم یادآوری می کردم و هی غصه می خوردم. مثلا وقتی جلوی آینه ایستاده بود و موهاشو شونه می کرد. یا وقتی قلبش درد می کرد و نمی تونست از پله های بیاد بالا. یا اون شب که بالاخره ویزای سوئیس را گرفتند که با پدر بروند ببینند می شود آنجا کاری کرد. رفتیم فرودگاه، خواهرم گ صندلی چرخدارش را هل می داد و در تمام مدت رویا فرورفته در صندلی دست من را محکم گرفته بود. روسری آبی کم رنگ سرش بود، یک چیزی مثل جنس ژرسه.  از این جنسهای سنگین که آن موقع مد بود. همین. متاسفانه هیچ چیز سانتیمانتالی درباره مرگ مادر مخصوصا اگر خیلی بچه باشی وجود ندارد. همه چیز خیلی ساده و مسخره تمام شد. رفتند سوئیس، یک ماه بعد برگشتند و در تهران تمام کرد. پدر هیچوقت از روزهای آخر که رویا بیمارستان بود برای ما نگفت. حتی تا همین یک دو سال پیش نمی دانستم مدتی هم کما بوده .
همینها کافی است که از بعضی روزهای خرداد بدت بیاید. اما همه اینها و غم وناراحتی بود تا همین پنج سال پیش. اون سال،  توی ماجرای انتخابات گم بودم. آنقدر درگیر شادیهای جمعی که غم فردی ام یادم رفت، برای همین وقتی یکی از فامیلها زنگ زد که تسلیت بگه. احساس عذاب وجدان می کردم. من درگیر رنگ سبز،موج خیابانی و مناظره بودم. خونمون که تا میدون ونک ده دقیقه پیاده راه داشت مرکز جمع شدن دوستامون شده بود. اتفاق بزرگتر، اتفاق کوچکتر را می خورد.
بعد که نتیجه ها آمد و تظاهرات شد. جای شادی و غم، هردو را فقط یک چیز گرفته بود: ناامیدی مطلق. مسخ شدگی کامل، فکر می کنم تمام ناراحتی من از شش سالگی تا آن سال این بود که طبیعت ظلم خیلی بزرگی در حق من کرده بود. هرسال نیمه خرداد که می شد یادم می آمد که با من خیلی ناعادلانه برخورد شده است. اما آن سال فهمیدم که واقعا غم یعنی چی. یعنی ان غم واقعی که آدم را از هر حرکتی می اندازد.آنقدر شدید که صبح روزبعد از انتخابات از خواب بیدار می شوی و تا خبر را می شنوی. می روی دستشویی و بعد می بینی با اینکه اصلا وقتش نبوده از فشار خبر پریود شده ای!

از آن سال به بعد، این روزها کمتر برای رویا غصه می خورم. یعنی الان کلا شک دارم که از اول هم برای زنی که در چهل سالگی مرد ناراحت بودم یا برای بچه ای که از شش سالگی حسرت کشید. به هرحال، حالا همراه رویا خیلی چیزهای دیگر دارم که به آنها فکر کنم. حداقل، می فهمم که اتفاقی که برای من افتاد، بی عدالتی بود اما نه آنقدر عریان و سوزنده که برای خیلیها در سال هشتاد و هشت پیش آمد. حداقل من می توانم درباره ماجرا حرف بزنم ودلداری چند نفری را داشته باشم اما آنجا کسانی هستند که از اتفاقی که افتاد حتی نمی توانند حرف بزنند. 

No comments:

Post a Comment