Tuesday 8 July 2014

دانشگاه باید دانشگاه باشد، دانشگاهی که دانشگاه نباشد دانشگاه نیست

دو روز آخر هفته همش کلاس داشتم. یک درس مزخرف درباره ورشکستگی شرکتها که فارسی هم  نمی فهمیدش  چه برسد به انگلیسی. درس سه استاد داشت. اولی زن جوان خیلی مغرور که یک بار نزدیک بود کارمند دانشگاه را به خاطر خرابی سیستم ویدیو بزند. دومی، یک پیرمرد بداخلاق که تمام مدت با عینک آفتابی نشسته بود. زیرلبی حرف می زد و قیافه اش شبیه بوش پدر بود. هر لحظه منتظر بودم دست کند پرشالش و یک هفت تیر بکشد بیرون. و سومی، حبه انگور. از صبح تا عصر حرفهای احمقانه کشدار که هیچ کس به هیچ کجایش نیست زدند و شوخی های دم دستی لوس کردند.
تنها خلاقیتشان این بود که از چند نفر استاد دیگر هم خواسته بودند با اسکایپ برای ما سخنرانی کنند عملا هر نیمروز نصفی خودشان حرف می زدند و نصفی هم یک نفری از یک جایی یکی از آلمان و دو تا از آمریکا. چون آخر هفته بود معمولا این آدمها خانه بودند و وقتی که طرف با اسکایپ وصل می شد اتاق کارش را دیدیم. اتاقهایی که همه قفسه بندی شده، پربودند از کتابهایی که روی هم تلنبار شده اند. تمام مدت محو کتابها بودم من را یاد خانه و کتابهای خودمان در ایران می انداخت. همان کتابهایی که کاوه هنوز هم من را به خاطر اینکه مجبورش کردم بفروشدشان مقصر می داند. هیچ کسی جا برای آنهمه کتاب نداشت و بارکشی هم  که به مراتب بدتر از منت کشی است.
استاد آلمانی ویولنش را گوشه اتاق گذاشته بود. آمریکایی برای تفهیم بیشتر مطلب کف سرکچلش را به ما نشان داد و خیلی احساس خوشمزگی کرد. سومی هم مدام وسط سخنرانی اش سگش می دوید وسط دوربین. آخرش هم کلاس تمام شد و ما فقط بر بار کیفمان چند مقاله و مجله اضافه شد، دانش را هم که خیلی شک دارم.  


No comments:

Post a Comment