Friday 21 February 2014

چرخی پر از جاروهای سیخ دار

مارتا زنی است حدود پنجاه ساله. درشت هیکل با موهای بور که همیشه محکم دم اسبی می بندد. ریشه های سفید مویش از این طرف و آن طرف دمب اسبی بیرون می زند اما معلوم است که موهای خودش هم روشن بوده است. چاقی اش از آنهایی است که به خاطر کم تحرکی در مدت زمان زیاد در شکم و باسن ایجاد شده برای همین پاهای متوسطش با کمر بزرگ شلوار انیفورمش اصلا سازگاری ندارد. انگلیسی را با لهجه اروپای شرقی حرف می زند، هیکل و طرز رفتار خشنش هم به انجا می خورد. از آن قیافه هایی است که اگر در ایران بود به او می گفتند مشتی خانوم. هر روزحوالی ساعت ده مارتا  چرخ دستی بزرگش را در کنار راهروی طبقه دوم پارک می کند. در چرخ دستی اش همه جور اسباب تمیز کاری پیدا می شود. از چندجور تی بگیر تا رولهای بازنشده دستمال توالت. چاه بازکن و دستمال گردگیری. بعد می رود داخل دستشویی و سطلهای آشغال را خالی می کند. پاکتهایی که در آن تامپون و نوار بهداشتی پیچیده اند را از کنار توالت جمع می کند. توالتهای کثیف را  دوباره تمیز می کند و می رود به طبقه بالاتر. در روز حداقل سه بار باید این کار را انجام دهد. مارتا هیچ وقت لبخند نمی زند. احتمالا بعد از تمیز کردن توالت و جمع کردن اشغال دیگران حوصله چندانی ندارد. اما من آنقدر هر دفعه که دیدمش بهش سلام کردم که بالاخره دیروز جوابم را داد و البته لبخندی در کار نبود.
حدس می زنم مارتا هم مثل خدمتکار دانشکده چند بچه داشته باشد. کسی که دانشکده حقوق را تمیز می کند کمی خوش اخلاقتر است.  لهجه اش به آمریکای جنوبی ها می برد. یک دفعه به من گفت که خیلی خوشحال است چون دخترش امروز نهار او را برده بیرون با هم غذا بخورند. همیشه این گوشه و آن گوشه مرکزهای خرید، یک زن میان سال مهاجرهست که چرخ دستی بزرگ را هل می دهد. معمولا کمی چاقتر از زنهای معمولی هستند، لابد اگر لاغرتر یا اندکی جوانتر بودند سیستم سرمایه داری آنها را در رده کمی بالاتر یعنی فروشنده مغازه های زنجیره ای قرار می داد.  مطمئنا وقتی بچه بودند رویای هیچکدامشان نبوده که این شغلشان باشد، اما زندگی یک جایی تیغ تیزش را می گذارد روی گردن آدم و مجبورت می کند که با شرایط کنار بیایی. به هرحال یک نفر باید آخرماه صورت حسابها را بپردازد. وقتی حرص من بیننده بیشتر در می آید که در آگهی استخدام این شغلها چیزهایی می بینی مثل وفاداری و اجرای کامل سیاستها و اهداف شرکت و احترام بسیار زیاد به مشتری.  در این جور کارها کانادایی کمتر پیدا می شود شاید چون به اندازه کافی نمی توانند به اهداف گنده گوزانه شرکت پایبند بمانند و مهاجرهای کمتر مطلع برایشان کلا این کارها بهتر که نه، انگار مناسب تر است. 

No comments:

Post a Comment