Sunday 31 August 2014

یک کیک بادومی تلخ

خواهرم گ شب تا ساعت 11:30 در کانادا بیدارمانده تا صبح اول وقت ایران زنگ بزند و اولین نفری باشد که تولد پدر را تبریک می گوید. یازده و نیم شب شاید برای شب زنده داران عزیز در ایران زیاد نباشد اما برای اینجا وبرای آدمی که صبح ساعت پنج باید بیدار شود برود سرکار زیاد است. القصه، به خانه که زنگ می زند بانو گوشی را برمی دارد و اولین حرفش این است وای حالا چقدر زود زنگ زدی، ما برایش دو سه روز دیگه تولد می گیریم.

حدود یک ربع پیش بانو تو وایبر عکسهای تولدی را که برای پدر گرفته بودند فرستاد. شش، هفت نفری بودند، همگی دوستها و فامیلهایش. پدر خوشحال می خندید. عکسهای دو نفره و سه نفره. کیک و شمع و لابد آرزوهای خوب. وهیچ اثری از زندگی گذشته پدر نبود. انگار، نه انگار که بانو چندین سال پیش همسر دوم مردی شد که سه بچه داشت و خواهرزاده اش هم سالها با او زندگی می کرد. بانو از اول هم مثل هر زنی زندگی مستقل خودش را می خواست. بعضی را زود از زندگی اش بیرون کرد و برای بیرون کردن بعضی از ما باید خیلی صبر می کرد، اما حالا به آنچه می خواسته رسیده. ماها این طرف دنیا نشسته ایم و هیچ سهمی از لحظه های آنها نداریم. دوری گاهی خیلی سخت است اما همه چیز سخت تر می شود وقتی ما می فهمیم و می دانیم پدر آن ته تهای دلشان اگر صادق باشد میبیند که آن چنان هم از دوری ما ناراضی نیست. خیلی وقتها بچه ها هم می توانند افکار پدر و مادرها را بخوانند مثل یک کتاب باز. 

Wednesday 13 August 2014

اما به سوی هوا دوباره میره بالا

سالها پیش بود که رضا را اعدام کردند. جرمش چه بود؟ با یک زن شوهردار رابطه داشت و بعد هم با کمک زن، شوهر را کشتند. مقتول جانباز جنگ بود و کشته شدنش حسابی سروصدا کرد. آنموقع رضای بیست و دو سه ساله یک سالی می شد که از سربازی برگشته بود و جالب اینکه کمی قبل از این ماجرا، در راه رفتن به پادگان اتوبوسش تصادف کرد. یک تصادف وحشتناک که در آن بیست نفر کشته شدند اما او یک خط هم برنداشت. پدرش وضع مالی مناسبی داشت. من که خیلی کوچک بودم یک بار رفتیم شهرشان سفر، جلوی پای ما گوسفند سربریدند. فکر کنم کار پدرش در بازار بود اما اعتیاد داشت و دو همسر. زنها هم به رقابت با هم مدام بچه می زاییدند طوری که در یک مقطع زمانی مَرد شانزده بچه داشت.
نمی دانم دقیقا چطور شوهر را کشته بودند. این هم از آن مواردی است که کسی درباره اش حرف نمی زند. آن موقع  گوگل هم نبود که اسمش را بزنم و کل داستان با حواشی اش بریزد بیرون. فکر کنم زن در غذای شوهر داروی خواب آور ریخته بود و بعد رضا خفه اش کرده بود. زن به خاطر معاونت در جرم پانزده سال زندان گرفت، البته بعد معلوم شد غیر از رضا دوست پسرهای دیگری هم داشته اما دیگر پرونده اش را کش ندادند. به هرحال هرچه بود ناموس جانباز جنگ بود دیگر. رضا هم که اعدام گرفت. پدرش روز آخر که دیده بود پسرش خیلی نگران است بهش گفته بود: پسرم نگران نباش، تو بگذار که اعدامت کنند و قائله بخوابد. من خودم تو را یک جای خوبی دفن می کنم. مادرش هم ناراحت بود که چرا فقط پسر را اعدام می کنند اگر قرار است کسی بمیرد آن زن خراب که مستحقتر بود. آنوقتها که اعدام در ملاء عام نبود اما حدس می زنم یک نیم شبی نزدیکهای سحر، محکوم را با زیرپیرهنی کثیف، شلوار کردی گشاد خاکستری و دمپایی لاستیکی قهوه ای آورده اند و کشیدندش بالا. در شهر خودشان که نشد برایش ختم بگیرند. در مشهد ختم گرفتند و نهار هم دادند اما شنیدم بقیه فامیل نرفتند چون می گفتند خوردن پلوی ختم قاتل کراهت دارد.

 از آن ماجراها حدود پانزده سال گذشته ، بابای رضا دو همسر و پانزده بچه باقی مانده اش را برداشت و رفت یک شهر دیگر زندگی کند که کسی نداند و نشناسدش. زن هم باید تا حالا از زندان آزاد شده باشد. کسی هم نمی داند کجاست یا چه می کند. تا به حال چند بار این داستان تکرار شده؟ هزار بار، صدهزار بار. چند نفر دیگر اعدام شده اند؟ حسابش از دست دررفته. هیچکدام هم از قصه نفر قبلی عبرت نگرفتند و نترسیده اند. اصولا آدمها فکر میکنند که زندگی برایشان استثناء قایل می شود و بلایی که سرهمسایه آمده دامن آنها را نمی گیرد. یک قسمتش هم تقصیر قانون احمقانه ای است که جنایت را مضاعف می کند.