Monday 27 January 2014

باغت آباد، انگوری!

پدر همیشه پوستش سفید بود. صورتش که آفتاب دیده بود تیره تر شده بود اما پوست بدنش، دستها و پاها یک جور عجیبی به سفیدی می زد. وقتی به دنیا آمدم پدر میانسالی را تمام کرده بود. تصورم از او هیچوقت یک مرد جوان که با بچه ها بازی  می کند نبود. هرچند، هراز گاهی سعی می کرد یک بازی مختصری هم با من بکند مخصوصا بعد از مرگ رویا. اما در همان چند بار هم آنقدر اطرافیان گفتند وای خدامرگم آقای دکتر! و با چادرهای رنگی رویشان را پوشاندند و ریز ریز خندیدند که بیخیال ماجرا شد.
به مرور زمان روی صورتش لکه های تیره پیدا می شدند. یکی که روی دماغش بود و مثل ماهگرفتگی چند وقت پیش برداشت. اما بدنش به مرور لکه های سفید پیدا می کرد. وقتی براثر یک ناپرهیزی بزرگ آستین کوتاه می پوشید لکه های سفید را روی پوستش می دیدم. می دانستم که این نشانه های پیری است. مثل پشتش که به مرور زمان خم می شد، نه اینکه تا شود اما شانه راستش کم کم پایین می رفت و به طرف راست بیش از حد خم می شد.
اما موهایش با لجاجت تمام کار خودشان را ادامه می دهند. با وجود سن بالایش کچل نشده. موهایش کم پشت شده اما همچنان مجعد است و خاکستری تیره. تمام هم سن و سالهایش اگر زنده باشند یا کلا مو ندارند یا یک دست سفید. وقتی روپوش سفید را می پوشد،گاهی انقدر کم رنگ می شود که ممکن است از سبکی پر بکشد و برود بالاو لابد بچسبد به سقف مطب. خودش هم خیلی از این حالتش خوشش می آید. انگار یک جورهایی می داند که به این تصویر تعلق دارد و همیشه از همین موقعیت با بچه هایش برخورد می کند: من یک پزشک معروفم که شما از منافع بودن با من استفاده می کنید اما باید هزینه اش را هم گاهی چندین برابر بدهید. متاسفم که حق انتخاب ندارید.

 اما موهایش، فقط موهایش هست که نمی گذارند خیلی بالا برود. موهایش باعث می شود فکر کنم پدر هم آدم است مثل من و باقی دخترهایش. اینکه برتری یک طرفه که گاهی برای خودش تعریف می کند دیگر آنقدرها هم حقیقت و مشروعیت ندارد. چیزی که باعث شده تحمل فاصله چندهزار کیلومتری برای همه ما آسانتر باشد. پدر اصولش را در تمام زندگی اش نگه داشته و در اجرای آنها زیاد به نظر بقیه اهمیت نمی دهد. در تمام دوران نوجوانی من دیالوگی نداشتیم. هروقت می خواست با من حرف بزند می دانستم که می خواهد محدودم کند یا با عقایدش روی مخم قدمی مبسوط بزند. شاید الان خوشحال است که کسی دوروبرش نیست که بگوید دکترجان باغت آباد، تو که هرکار می خواستی در زندگی کردی دیگه ژست من خیلی فداکارم چیه ؟

Saturday 18 January 2014

باد در موهایش نوزید چون کوتاه بود

کوتاه کردن مو حالا شده یکی از برنامه های ماهانه ما. یک سالی می شود که من موهای کاوه را کوتاه می کنم. اوایل بلد نبودم حتی با ماشین موهایش را کوتاه کنم. شانسم این بود که بیشتر پشت سرش را خراب می کردم. اطلاعاتم درباره کوتاه کردن مو مردان کاملا هیچ بود، خالی.
از یک مغازه ماشینی خریدیم برای کوتاه کردن موهایش. اولین بار هیچ ایده ای نداشتم که چه کار کنم. نمی دانم چرا به عقلم نرسید که فیلمی در یوتیوب نگاه کنم و کمی یاد بگیرم. همه چیز به آزمون و خطا بستگی داشت و هنوز هم دارد. یک بار آنچنان پشت گردنش را گرد زدم که مثل هلال شد. مجبور شدیم صبر کنیم تا دوباره دربیاید. راه دیگری نبود ماه بعد دوباره همین آش بود و البته با کاسه کمی متفاوت تر. چون اشتباهات یک جور نمی کردم. همیشه هم وقتی مهمانی یا جای مهمی می خواست برود این اشتباهات بدتر میشد. یک بار کناره گوشش را آنقدر خالی کردم که مجبور شد با عینک دسته کلفت رویش را بپوشاند.

 آمدیم تورنتو یکی از مردان فامیل چند درس کوچک درباره کوتاه کردن مو به من داد، اینکه چطور پشت گردن را تیغ بزنم یا کنار گوشها را مرتب کنم. ترکیب درسها و یک سال تمرین حالا شده یک هنر جدید. نه اینکه حالا موهایش را خراب نمی کنم، بلکه حالا می دانم چطور خرابکاریم را کمی صاف و صوف کنم. مثل وقتی که خطاطی می کردم و تازه با حضور معنا دار استاد تیغ آشنا شده بودم. هروقت شکم ج یا دمب ب خراب می شد که معمولا حرف آخر در کل جمله بود عوض دوباره نوشتن کل جمله با تیغ گوشه خراب را می تراشیدیم و درستش می کردیم.  از آنجایی که من در خطاطی چیزی نشدم پیش بینی می کنم در آرایشگری هم چیزی نخواهم شد. اما به هر حال تا اطلاع ثانوی همچنان تمرین می کنم اینجا باد می آید و آدم با موی بلند مرطوب احتمالا سرما می خورد.  

Monday 13 January 2014

آبانماه ساعت چهار صبح

برنامه نوبت شما چند شب پیش درباره بسته های کمکی مواد غذایی که روحانی می خواهد بین اقشار کم درآمد پخش کند صحبت می کرد. یک روستایی ای میل زده بود و درخواست کرده بود که یارانه ها را به هیچ وجه قطع نکنند چون آنها فقط به امید یارانه ها زنده اند. فارغ از اینکه این حرف چقدر درست است یا غلط، خواستم یک تجربه شخصی از ماجرای یارانه ها تعریف کنم. شهرستان پدری من مزارع بزرگی از زعفران دارد. پدر سالهای سال پیش همین مزارع را می فروشد و می رود فرانسه که درس بخواند. اما خانواده بی بی هنوز مزارعشان را دارند و کشت و زرع می کنند. هرسال در ماه آبان که وقت برداشت زعفران است تمام خانواده شان از اطراف ایران جمع می شوند که گلها را بچینند و به قول محلیها پَر کنند. پروسه هم اینطوی است که ساعت چهارصبح بیدار می شوند و می روند صحرا. گلهای زعفران را قبل از طلوع می چینند یا به قول محلیها باز می کنند. از آغاز روز هم تا آخر شب می نشینند و پره های نازک گل را جدا می کنند. بی بی می گفت هر سال روستاییهای اطراف گروه گروه می آمده اند و سر اینکه بیشتر کار کنند با هم دعوا داشتند. کمک برای بازکردن و پر کردن گلها محلی برای کمک خرجیشان بوده است و مردم شهرستان هم کمکی می گرفتند. از وقتی ماجرای یارانه ها شروع می شود تقریبا دیگر هیچکس برای کار سخت گل باز کردن و پر کردن از روستا ها و اطراف نمی آید. وقتی  به کسی هم پیشنهاد بدهند جوابشان این است که یارانه هامان را می دهند دیگر این کار خیلی سخت است.

من را به بورژوا بودن متهم نکنید. من می دانم کار سخت یعنی چه؟ همین اخیرا درست و حسابی تجربه اش کرده ام. مخالف رشد و پیشرفت دیگران هم نیستم. چیزی که می خواهم بگویم این است که توزیع اشتباه ثروت باعث می شود آدمها توانایی های خودشان را فراموش کنند و حالا یک جوری گدایی کنند که دولت بهشان پول بدهند. گاهی فکر می کنم ما کلا فراموش کرده ایم که حقی داریم و از آن مهمتر توانایی.