Wednesday 30 July 2014

روزگار سپری شده مردم سالخورده

این هوای چسبناک و دم کرده عصر من را یاد پوست های چروکیده و عرق کرده آدمهای سالخورده ای  می اندازد که پارسال همین موقعها می دیدمشان. داوطلب شده بودم با آدمهای مسن کار کنم چون می خواستم نوشتن وصیتنامه و نحوه تقسیم ارث و اموال را در اینجا یادبگیرم. برای همین بعد از ظهرها بیشتر دفتر می ماندم تا به وکیلی که متخصص این کار بود کمک کنم. وقتی هشتاد ساله ای و پول چندانی هم نداری حرف زدن درباره مرگ و نبودنت خیلی سخت تر می شود آن هم با یک نفر که خیلی از خودت جوانتر است. بعضی ها، بچه هایشان را در کودکی رها کرده بودند و حالا می خواستند با بخشیدن انگشتری یا کلکسیونی سروته قضیه را هم بیاورند. اغلب وقتی ازشان می پرسیدم که دوست دارند بعد از مرگشان چطور کفن و دفن شوند سکوت می کردند و بیشتر هم می خواستند، جسدشان را بسوزانند. تصور گورستان و تابوت حتی اگر شیک و تمیز باشد و بوی پا و حلوا هم ندهد آدم را افسرده می کند. فکر اینکه من شش فوت زیر زمین دارم می پوسم و بوی گند می دهم اما تو آن بالا عطر زده با لباس شیک نشستی هم اعصاب برای آدم نمی گذارد.
دستهایشان که پر از لکه های تیره و روشن بود، را به هم قفل می کردند و چشمهای خشکشان را چندبار به هم می زدند. وصبتنامه را امضا می کردند و می رفتند. یکشیان همانجا تصمیم گرفت تمام بیمه عمرش که حدود پنج هزار دلار بود را ببخشد به پرستارش. طفلک پرستار، اول ترسید و بعد زنگ زد به رییسش اجازه گرفت که می تواند همچین کادویی را قبول کند. رییس اجازه داد و زن مسن گفت: حالا که برات ارثیه گذاشتم بیشتر باید از من مراقبت کنی، برای پول نداده طلب محبت بیشتر می کرد. یکی از کسانی که قرار بود بیاید نیامد و بعد فهمیدیم که درست روز قبلش مرده است.تمامشان عمری دویده بودند و حالا آخر خط رسیده بودند به یک دفتر کمک به آدمهای کم درآمد در شهری نزدیک قطب.

دیگر مهم نبود که چندبار عاشق شده بودند، چقدر دروغ گفته بودند، چقدر حال یک آدم دیگر را گرفته بودند، چقدر ترسیده بودند و یا کاری را نکرده بودند، چقدر استعداد را هدر داده بودند یا چقدر محبت را از اطرافیانشان دریغ کرده بودند حالا همه با هم می آمدند رو به روی یک مهاجر می نشستند و درباره نبودنشان حرف می زدند. همه منتظر آن لحظه بودند، آن لحظه که از آن به بعد همه با هم واقعا برابر می شویم: از هر رنگی و نژادی. 

Tuesday 8 July 2014

دانشگاه باید دانشگاه باشد، دانشگاهی که دانشگاه نباشد دانشگاه نیست

دو روز آخر هفته همش کلاس داشتم. یک درس مزخرف درباره ورشکستگی شرکتها که فارسی هم  نمی فهمیدش  چه برسد به انگلیسی. درس سه استاد داشت. اولی زن جوان خیلی مغرور که یک بار نزدیک بود کارمند دانشگاه را به خاطر خرابی سیستم ویدیو بزند. دومی، یک پیرمرد بداخلاق که تمام مدت با عینک آفتابی نشسته بود. زیرلبی حرف می زد و قیافه اش شبیه بوش پدر بود. هر لحظه منتظر بودم دست کند پرشالش و یک هفت تیر بکشد بیرون. و سومی، حبه انگور. از صبح تا عصر حرفهای احمقانه کشدار که هیچ کس به هیچ کجایش نیست زدند و شوخی های دم دستی لوس کردند.
تنها خلاقیتشان این بود که از چند نفر استاد دیگر هم خواسته بودند با اسکایپ برای ما سخنرانی کنند عملا هر نیمروز نصفی خودشان حرف می زدند و نصفی هم یک نفری از یک جایی یکی از آلمان و دو تا از آمریکا. چون آخر هفته بود معمولا این آدمها خانه بودند و وقتی که طرف با اسکایپ وصل می شد اتاق کارش را دیدیم. اتاقهایی که همه قفسه بندی شده، پربودند از کتابهایی که روی هم تلنبار شده اند. تمام مدت محو کتابها بودم من را یاد خانه و کتابهای خودمان در ایران می انداخت. همان کتابهایی که کاوه هنوز هم من را به خاطر اینکه مجبورش کردم بفروشدشان مقصر می داند. هیچ کسی جا برای آنهمه کتاب نداشت و بارکشی هم  که به مراتب بدتر از منت کشی است.
استاد آلمانی ویولنش را گوشه اتاق گذاشته بود. آمریکایی برای تفهیم بیشتر مطلب کف سرکچلش را به ما نشان داد و خیلی احساس خوشمزگی کرد. سومی هم مدام وسط سخنرانی اش سگش می دوید وسط دوربین. آخرش هم کلاس تمام شد و ما فقط بر بار کیفمان چند مقاله و مجله اضافه شد، دانش را هم که خیلی شک دارم.