Saturday 8 June 2019

روزگار سپری شده مردم سالخورده


نزدیک چهار سال از آخرین پستم می گذرد. در این مدت کجا بودم و چه کردم بماند برای بعد اگر بعدی بود. اما دلیل نوشتن این پست فقط احساس رضایت شخصی است و گفتن حرفی که حدود یک سال و چند هفته درگیر گفتنش بودم. حالا اینکه چرا به قول محمد قائد که درباره خمینی نوشت از تلویزیون به جای تلفن استفاده می کرد من از وبلاگ به جای تلگرام دارم استفاده می کنم، چون در عرض یک سال گذشته این پیغام را بیش از ده بار نوشتم و پاک کردم و نتوانستم بفرستم.
زمانی ما سه نفر دوستان نزدیکی بودیم، حداقل من فکر می کردم هستیم. حتی بعد از مهاجرت من و کاوه به کانادا بازهم فکر می کردم نزدیکیم. سعی می کردم با تلگرام و واتس آپ با دوستم در ایران در تماس باشم. در طول چند سال گذشته بین کاوه و دوستم فاصله زیادی از نظر سیاسی افتاد. از نظر دوستم احتمالا کاوه خائن به وطن است و از نظر کاوه دوستم در بیست سالگی آدمی ظریفانه ادایی و در عین حال درخشان بود، در سی سالگی متواضع و رو به افول شد و در آستانه چهل سالگی خود فریب و خرفت . دلم نمی خواست تفاوتهای نگاه سیاسی کاوه و دوستمان روی روابط من با هرکدامشان تاثیر بگذارد. به هرحال یکی همسرم بود و دیگری دوست نزدیکم. هراز گاهی کاوه به من می گفت که دوستمان دیگر دلش نمی خواهد باما روابطی داشته باشد و دیگر گفتگویی وجود ندارد اما من آن را می گذاشتم به حساب بدعنقی و بداخلاقی کاوه و دوری راهمان از دوستم در ایران. من همیشه به دوستمان ایمان داشتم. حتی یادم هست در یکی از آخرین پیغامهای تلگرامی به او گفتم که می خواهم بیشتر باهم در تماس باشم و واقعا این قصد را داشتم. تا اینکه یک روز خیلی اتفاقی سال گذشته روی همین مبل که الان نشسته ام نشسته بودم که خبر ازدواج دوستم را در توییتر خواندم. خوشحال بودم برایش چون واقعا دوستش داشتم و همیشه شوخی می کردیم که وقتی ازدواج کند من حتما باید بروم ایران برای عروسی و عمیقا غمگین که چیزی به من نگفته بود. یعنی در یک مقایسه ساده، با کسانی که فالوئر توییترش بودند صمیمی تر و راحت تر بود تا من که فکر می کردم از نزدیکترین دوستانش هستم. من که همیشه به قضاوت و صمیمیت دوستم اعتماد داشتم و همیشه با او مشورت می کردم، یک لحظه فکر کردم شاید کاوه درست می گوید و دوستمان دیگر نمی خواهد کاری با ما داشته باشد. خیلی خیلی حس عجیبی بود. به قول همان دوستم "بدجور به زیبایی شناسی ام توهین شده بود" و یا شاید احساس حماقت می کردم که بی خود و بی جهت به دوستی مان دل بسته بودم. چندوقت بود که داشتم خودم را به این دوستی تحمیل می کردم؟  چند هفته بعد تولدش بود عمدا تبریک نگفتم، ترسیدم چیزی بگویم که ناراحتش کند. او هم برای تولد من یا کاوه پیغامی نداد که تعجبی نمی کنم چون حافظه خوبی در این باره ندارد.  زمان گذشت و گذشت حدود دو هفته پیش باز تولدش بود. دو سه شب بعد تولدش امسال خوابش را دیدم. خوابی که سه تایی نشسته ایم در خانه ما نزدیک میدان ونک و حرف می زنیم مثل آن روزهایی که فیلم نامه می نوشتیم. صبح که بیدار شدم اولین حرفی که به کاوه گفتم این بود که چقدر دلم برای دوستمان تنگ شده!
چقدر اتفاقهای عجیب این یک سال افتاد که من دلم می خواست برایش بگویم. از محاکمه ای که سیزده روز طول کشید و من در آن از یک زن قربانی خشونت خانگی دفاع کردم و برنده شدم تا مرد جوان سیاه پوستی که متهم به تجاوز جنسی شد فقط به خاطر اینکه به یک دختر سفید گفته بود نه و دختر سفید می خواست از او انتقام بگیرد.
این نوشته را می نویسم که یادم بماند چه شد که یک دوستی تمام شد. دلیلش همیشه معما می ماند با اینکه حدسهایی می زنم.  هنوز هم توییتر و وبلاگش را می خوانم.  هنوز دلم برایش تنگ می شود. شاید دلیلی برای ادامه دوستی وجود ندارد اما من مثل بقیه نیستم و حرفم یادم نمی رود که
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر
به پای سروکوهی دام
گرم یادآوری یا نه
من از یادت نمی کاهم.

No comments:

Post a Comment