Wednesday 7 May 2014

موقعیت آقای مجری

در یکی شبهای عید که سریال کلاه قرمزی مثل همیشه ناجی من شده بود، دیدم همذات پنداری عجیبی با آقای مجری دارم. جدا از اینکه خستگی برای بعضی آدمها یک ژست است، بیشتر ما این حس را داشته ایم که بدون اینکه کار خاصی انجام دهیم خسته ایم. انگار وقت برای همه کار و همه چیز هست اما حوصله اش نیست. بدتر از حوصله اصلا حالش نیست. حتی گاهی آنقدر خسته ایم که حوصله دیدن آدمهای دیگر را هم نداریم. حالا اگر عادلانه مقدار کالری مصرفیمان در طول یک روز را بشماریم چیز زیادی نمی شود. مدتی که گذشت هم یک حسی می آید سراغ آدم که مدام خودش را سرزنش کند :چرا امروز گذشت یا چرا چند سال گذشته بدون اینکه هیچ کار خاصی بکنم فقط خسته بودم و دیگر هیچ.

 در سریال کلاه قرمزی یک قسمتی هست که شب شده و همه می خواهند بخوابند. آقای مجری مدام سعی می کند با استدلالهای منطقی به عروسکهایی که عمدتا حیوانند یا بخش منطق در مغزشان خوب فعال نشده بفهماند که باید قصه گوش کنند و بخوابند. چیزی که غیر ممکن است و فقط باعث می شود مجری بیچاره تنها راه حل دمپایی برایش باقی بماند. انگار ما هم خیلی وقتها درموقعیت آقای مجری دچاریم. مدام مجبوری برای ساده ترین و بدیهی ترین وقایع توضیح بدهیم و استدلال کنیم بدون اینکه به نتیجه اش واقعا امیدوار باشیم. راه حل دمپایی هم که از یک سنی و مقامی به بعد جواب نمی دهد. پس حق داریم خسته باشیم و بی حوصله، یک گوشه بنشینیم و قصه را تنها برای خودمان بخوانیم شاید خوابمان ببرد. 

No comments:

Post a Comment