Saturday 18 October 2014

بیشتر و بیشتر

دوهفته ای می شود که کار جدید را شروع کرده ام. دیروز اولین حقوقم را گرفتم وآن موقع بود که احساس کردم حالا حالاها می توانم به این کار ادامه بدهم. در کل موقعیت عجیبی است چون تمام وقت مجبوری با گروهی از آدمها کار کنی که معمولا در جامعه کسی نمی بیندشان.
غیر منتظره ترین تلفن را وقتی گرفتم که جمعه عصر داشتم وسایلم را جمع می کردم بیایم خانه. یک نفر از زندان زنگ می زد و می خواست با من حرفهای آنچنانی بزند. برای یک لحظه خشک شدم. هنوز در حال و هوای کار قبلی ام بودم وزیادی جو مشتری مداری من را گرفته بود برایش توضیح دادم که اینجا دفتر حقوقی است. اما طرف خیلی مصمم بود که الان راهنمایی حقوقی احتیاج ندارد. همکارم که متوجه شد گفت فوری تلفن را قطع کن دیگر هم جوابش را نده. بعدا فهمیدم تمام خانمهای دفتر ما یک بار مورد لطف این آقا قرار گرفته اند.
هر روز در هفته گذشته را با خانمی از هلند حرف زدم که پاسپورت هلندی داشت و می خواست بیاید کانادا پناهنده بشود چون شوهرش اذیتش می کند. هرچه می گفتم  خانم راه حل شما مشاوره است ودولت  کانادا اصلا به همچین مساله ای رسیدگی نمی کند در گوشش نمی رفت. تطبیق دادن توقعات کامیونیتی های مختلف با هم گاهی کار واقعا سختی است.
هر روز مجبورمی شدم مدارک را قبل از فرستادن به دادگاه صدبار مرور کنم و هربار از آن یک غلطی در می آوردم . آخرهای کار می خواستم گریه کنم. از خودم واقعا ناامید شدم. اما متوجه شدم تمام این مدت با همه سختی هاش، عصر با لبخند از در دفتر میام بیرون.
اما بشنوید از آن طرف ماجرا که از همین حالا رده سنی بالای شصت سال خانواده در گوشم می خوانند زیادی به این کارها و اداها دل نبندی که تویش نان نیست. نان فقط در تجارت و بازرگانی است و لاغیر. هرگونه نشانه شادمانی من از رضایت همکار و موکل با نگاه خفت و گوشه چشم حقارت سرکوب می شود. هرچه هم می گویم من از این دو رشته متنفرم و اصلا حقوق تجارت سرم نمی شود به خرجشان نمی رود. به روش دوران تین ایجری که می خواستند دوست دختر دوست پسرها را به زور با قطع کردن تلفن و زندانی کردن دختر در خانه از هم جدا کنند دارند سعی می کنند امید من را هم نسبت به این دفتر ناامید کنند. حالا ما که از اول عقدمان موقت بود و برای این کار قرارمان با کارفرمای عزیز سه ماهه بود اما این خویشاوندان دلسوز، اصلا فکر هم نمی کنند که بابا شاید من هم یک چیزی می فهمم. مدام نصیحت می کنند و بی خبر از اینکه هرچی ما میریم پیشتر وپیشتر من دوستش دارم بیشتر و بیشتر.




Saturday 4 October 2014

دوران انتقال

یک کار کوتاه مدت گرفته ام. کل مدتش سه ماه است و واقعا بیشتر برایم مثل یک امتحان است. امتحان اینکه آیا می توانم واقعا با زندانی ها، پناهنده ها ، دیوانه ها کار کنم یا نه. تا قبل از این شاید نگاهم به این کارها خیلی توریستی بود. ژست ایثار و اینکه من زیاد به پول اهمیتی نمی دهم و حاضرم به خاطر بشریت چقدر فداکاری کنم عکسی است که خیلی از ما می خواهیم بگیریم و بگذاریم جلوی چشم بقیه . دقیقا هم نمی دانم گرفتن این ژست در یک جامعه سرمایه داری چقدر تصمیم درستی است. به هرحال، این سه ماه کمک می کند بفهمم که این کاره هستم یا نه. کار کردن با این افراد انقدرها هم اسان نیست و بعد سرنوشت یک ادم کاملا در دستان توست. اگر نامه هایشان دیر فرستاده شود، اگر در حرفهایشان تناقض باشد، اگر نادانسته و به اشتباه به چیزی اعتراف کنند که نباید درباره اش می گفتند. تمام اینها به کنار ناآگاهیشان نسبت به شرایط و اینکه گاهی نه تنها همکاری نمی کنند که باعث می شوند کارها خرابتر شود، صبر ایوب می خواهد و دل شیر که به قول افشین قطبی هی نشانش بدهی. نمی دانم تصمیم من آخر این سه ماه چه خواهد بود اما فقط می دانم که هر روز صبح با خودم خواهم گفت که خدایا کمک کن که  اشتباهی نکنم که نشه جمعش کرد ، خدایا مواظب باش که به زندگی کس دیگه ای گند نزنم.