Saturday 31 May 2014

جاذبه و دافعه حضرت کاوه

حدود دو هفته دیگر کاوه بلیط دارد که برگردد کانادا. سفرش به ایران سه ماهی طول کشید. همه اینها بسته به این است که عوامل ارضی و سماوی مدد کنند و مشکل خاصی پیش نیاید. من منتظرم که زودتر برگردد اما همین دو هفته آخر برای پدرومادرش خیلی سخت خواهد گذشت. هر یک دقیقه ای که من می خواهم زودتر تمام شود آنها می خواهند مثل آدامس تا جایی که می شود کش بیاید.

بدترین قسمت مهاجرت همین است: خداحافظی. اینکه نمی دونی دفعه دیگر که برمی گردی چه کسی زنده است و کی مرده؟ کی مریض شده یا کی رفته یک کشور سوم و دیگر نمی بینیش. وقتی مهاجرت می کنی دو فایل بزرگ باز می کنی از ممکنها و غیرممکنها. فایل غیرممکنها هم مدام پر می شود از اسم کسانی که به مرور از زندگی حذف شده اند.

Tuesday 27 May 2014

سوار اسب زردم..می گردم و می چرخم!!!

من تا همین دو سال پیش قبل از اینکه زندگی ام را روی کولم بگیرم و بیایم این سردنیا در یکی از بهترین دانشگاههای ایران دانشجوی دکترای حقوق بودم. اینکه چه شد و چقدر اذیت شدم که درس را بیخیال شدم و آمدم اینجا، بماند برای کمی بعدتر. وقتی که بتوانم با خودم کنار بیایم و از آنجا حرف بزنم. اما از حال و روز دانشگاه و استادهایم کم و بیش خبر دارم. استادهایی که سالهای سال در این رشته خدایی می کردند و هرکدام اسم ورسمی در بدخلقی و غرور داشتند. همینها هرچه دانشجوی کاری و درسخوان بود را چنان تحقیر می کردند که گاهی طرف مجبور می شد چندترم مرخصی بگیرد تا حالش بهتر شود. تبعیض جنسیتی بیداد می کرد. هرچه با استاد مودبتر بودی وضعت بدتر بود: نمونه اش خودم. بعدها فهمیدم که این یک قرارداد نانوشته بین تمامشان وجود دارد: باید زیرآب هرکسی که به نوعی در آینده ممکن بود از استادهایش بهتر شود می زدند. حالا شنیده ام که دانشجویان فوق لیسانس جدید دانشگاه ساز دیگری می زنند. دکتر «ش»، یکی از اساتید که حدود 45 ساله است از یک دانشجوی ارشد احتمالا 24 یا 25 ساله خواستگاری کرده و دختر هم جلوی همه به او می گوید پیرمرد خجالت بکش. بعد هم نامردی نمی کند و تمام پیغامهای استاد خواستگار را در دانشکده پخش می کند. یا یک استاد دیگر، دکتر «م» که به تنبلی و آسانگیری معروف بود از بیست نفر دانشجوی کلاسش، هفده نفر افتاده اند. تازه دانشجوها اعتراض کرده اند که بد درس می دهد و استاد عزیز هم مجبور شده پس از معذرت خواهی دوباره امتحان بگیرد و این بار همه را قبول کند. بماند که همین استاد، راهنمای تز دکتری همکلاسی من است و هیچ کاری برایش نکرده که هیچ مدام پیش باقی استادها مسخره اش می کند. دکتر «ف»، که سر کلاس به ما فحش می داد حالا باید با دانشجوهایی سرکند که تا نفس بکشد دوبرابر جوابش را می دهند. اینها تازه نمونه کوچکی از گروه اساتیدی بودند که رشته حقوق را ملک طلق خودشان می دیدند. ادعایشان گوش فلک را پر می کرد اما وقتی کار به دفاع از حق یک آدم دیگر، مثلا یک زندانی سیاسی یا امضا یک نامه سرگشاده می رسید یادشان می آمد که سیاسی نیستند. حالا اساتید جاسنگین باید با دانشجوهایی سرکنند که نه تنها از آنها نمی ترسند بلکه به راحتی ازشان عبور خواهند کرد.
همدوره ای های من هیچکدام به جای خاصی نرسیدند. موفقترین دختر در یک شهرستان کوچک شمالی توانست هیات علمی شود. پسرهایی که قاضی شدند باز کمی وضعشان بهتر شد. البته بودند کسانی که با روابط و آزار دیگران رشد کردند. گروه کمی هم مثل من بی خیال شدند و آمدند زندگی شان را در جای دیگر بسازند. حالا در دکترآباد ایران یک دکتر کمتر یا بیشتر چه فرقی می کند. اما بعدی های ما ممکن است بتوانند استادها را از برج عاجشان بیرون بکشنند و یک جای کوچکی برای خودشان بازکنند.

هیچوقت فکر نمی کنم دنیا جایی است که به عدالت با آدمها برخورد می شود اما از این به هم خوردن ساختارها یک جوری خوشحالم. نمی دانم این عدم تعادلی که چندسال آخر احمدی نژاد در دانشگاه پیش آمد به نفع یا ضرر چه کسانی تمام شد. ولی آن پایه های محکم قدرت که روی برتری و تفاخر استاد بر دانشجو بود شکست. استادهایی که مثل فیل پیش ما باد می کردند اما همه می دانستیم جلوی همکلاسی دیگرمان که از گروه خاصی بود بدون کنکور آمد نشست کنار ما می شدند مثل موش، حالا حداقل پیش باقی دانشجوها هم جوابگو هستند. به قول خر شهرقصه «حالا از ما که گذشت» اما شاید بعدیها بتوانند حرفشان را بزنند و این همه بار غصه های بیهوده را حمل نکنند. 

Wednesday 7 May 2014

موقعیت آقای مجری

در یکی شبهای عید که سریال کلاه قرمزی مثل همیشه ناجی من شده بود، دیدم همذات پنداری عجیبی با آقای مجری دارم. جدا از اینکه خستگی برای بعضی آدمها یک ژست است، بیشتر ما این حس را داشته ایم که بدون اینکه کار خاصی انجام دهیم خسته ایم. انگار وقت برای همه کار و همه چیز هست اما حوصله اش نیست. بدتر از حوصله اصلا حالش نیست. حتی گاهی آنقدر خسته ایم که حوصله دیدن آدمهای دیگر را هم نداریم. حالا اگر عادلانه مقدار کالری مصرفیمان در طول یک روز را بشماریم چیز زیادی نمی شود. مدتی که گذشت هم یک حسی می آید سراغ آدم که مدام خودش را سرزنش کند :چرا امروز گذشت یا چرا چند سال گذشته بدون اینکه هیچ کار خاصی بکنم فقط خسته بودم و دیگر هیچ.

 در سریال کلاه قرمزی یک قسمتی هست که شب شده و همه می خواهند بخوابند. آقای مجری مدام سعی می کند با استدلالهای منطقی به عروسکهایی که عمدتا حیوانند یا بخش منطق در مغزشان خوب فعال نشده بفهماند که باید قصه گوش کنند و بخوابند. چیزی که غیر ممکن است و فقط باعث می شود مجری بیچاره تنها راه حل دمپایی برایش باقی بماند. انگار ما هم خیلی وقتها درموقعیت آقای مجری دچاریم. مدام مجبوری برای ساده ترین و بدیهی ترین وقایع توضیح بدهیم و استدلال کنیم بدون اینکه به نتیجه اش واقعا امیدوار باشیم. راه حل دمپایی هم که از یک سنی و مقامی به بعد جواب نمی دهد. پس حق داریم خسته باشیم و بی حوصله، یک گوشه بنشینیم و قصه را تنها برای خودمان بخوانیم شاید خوابمان ببرد.